۹۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹هادی رئیسی،چهارمحالوبختیاری :
بهمن سال ۱۳۹۶ بود. یکی از بستگان مجلهای به من داد. صفحههای مجله را که ورق میزدم، عکس یک شهید را دیدم. با لبخند ملیحی که بر لب داشت. چند لحظه روی لبخند او خیره شدم. در همان نگاه اول محبتش در دلم افتاد. احساس کردم پیوند عاطفی خاصی بین من و این شهید برقرار شده است. در فضای مجازی نام شهید عباس دانشگر را جستوجو کردم. وصیتنامه و دلنوشتههایش را خواندم. نوشتههایش نشان از درک بالا و فکر عمیق بود.
شعلۀ عشق او در دلم روشن شد. تصمیم گرفتم در اولین فرصت سر مزارش بروم و دلم را با وصال به او آرام کنم. در بهار سال ۱۳۹۷ به مشهد مقدس رفتم. موقع برگشت در سمنان پیاده شدم. خودم را به مزارش رساندم. ساعتی آنجا نشستم. از آن روز بهبعد، همواره محبت او را میبینم. احساس میکنم عباس همچون پدری برای فرزندش، در زندگی همراه من است و به من کمک میکند. شدت علاقۀ من به شهید آنقدر بیشتر شد که شبها و سحرها بهنیت او قرآن، زیارت عاشورا و... میخواندم. مرتب از او میخواستم محبتش همیشه همراه من باشد...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۰۲ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹سید محمدرضا حسینی:
سر مزار شهید عباس دانشگر نشسته بودم. گاهی به سنگ مزار خیره میشدم و گاهی در صفحۀ گوشیام که عکس عباس بود، خطاب به شهید میگفتم: «عباسجان، مشکلی برام پیش اومده. خودت میدونی که من شما رو به دوستهام معرفی کردم.» آن روز با دلی پر از غم و اندوه به خانه رفتم. یک ساعت بعد، یکی از دوستان من زنگ زد و جواب نویدبخشی داد. به دلم آمد که شهید دستم را گرفته است.
از آن زمان بهبعد، محبت من به شهید بیشتر شد. راه و سیرۀ شهید عباس را الگوی زندگیام قرار دادم؛ هر چند هنوز به سن تکلیف نرسیدهام. علاوه بر نماز اولوقت، اهل نماز شب هم شدهام با عشق و علاقهای که به شهید پیدا کردهام، میخواستم یک کار فرهنگی در سطح کشور انجام دهم. تصمیم گرفتم در فضای مجازی یک صفحه به اسم شهید راهاندازی کنم و در آن خاطرات و دلنوشتههای شهید را از چهار کتابی که تابهحال چاپ شده است، بارگذاری کنم. کار را شروع کردم. ظرف چند ماه تعداد دنبالکنندگان نزدیک به پنجهزار نفر رسید. امروز عکسهای مختلف شهید زینتبخش دیوار اتاقم شده و نهتنها من، بلکه همۀ افراد خانواده به شهید ارادت پیدا کردهاند.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۰۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹ابوالفضل بهمنزاده، استان خوزستان:
چند روزی در این فکر بودم که من هم باید یک رفیق شهید داشته باشم و خودم را به او نزدیک کنم تا از این طریق به خداوند متعال نزدیکتر شوم. کتابهای زیادی دربارۀ شهدا خوانده بودم. به همۀ شهدا علاقۀ خاصی داشتم. چندین شهید را در نظر گرفته بودم. مردد بودم که رفیق شهید من از شهدای جنگ تحمیلی باشد یا مدافع حرم. یک عکس از شهید دانشگر داشتم. همان خندۀ عباس در قلبم اثرگذار شد و او را بهعنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. تابهحال چهار بار خواب دیدهام که یکی را تعریف میکنم.
در عالم رؤیا دیدم که عباس به خانۀ ما آمده است. داخل اتاق مثل یک رفیق صمیمی روبهروی هم نشسته بودیم. عباس با همان لبخند همیشگی با من صحبت میکرد. صبح از خواب بیدار شدم. چند نکته از شهید یادم مانده بود. به من میگفت: «سعی و تلاشت رو بکن و درسهات رو خوب بخون. سعی کن مسئولیت بگیری تا بتونی به مردم بیشتر خدمت کنی.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۱۰۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
... بعد از شهادت شهید مدافع حرم، عباس دانشگر، یک عکس کوچک از شهید جلوی آینۀ ماشینم آویزان کرده بودم. زمانی که ماشین در حال حرکت بود، عکس تکان میخورد. یک روز مادرم سوار ماشین شد. تا عکس را دید، گفت: «این کیه؟»
گفتم: «این شهید مدافع حرم شهید دانشگره. تازهدامادی بود که رفت سوریه و شهید شد.»
گفتم: «مادر، این شهید حاجت خیلیها رو برآورده کرده.»
یکی-دو مورد از محبتهای شهید را به افرادی که در زندگی مشکلی داشتهاند، برایش گفتم. مادرم در حالی که با جان و دل گوش میکرد، گفت: «چقدر چهرۀ مهربون و شادی داره.»...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۱۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
... به مزار عباس رفتم و یک زیارت عاشورا خواندم و یک روضۀ کوتاه دودقیقهای سر مزارش با گوشی پخش کردم و گریستم و ثوابش را به عباس هدیه کردم و به او گفتم واقعاً فکر میکردم امسال میتوانم به کربلا برسم؛ ولی انگار قسمتم نیست.
برگشتم خانه و شب، قبل از خواب یک سورۀ واقعه از طرف شهید عباس به حضرت مولا علی(علیهالسلام) هدیه کردم و صبح یک سورۀ یاسین به روح امامجواد(علیهالسلام) از طرف مادر امامجواد(علیهالسلام) بهنیابت از شهید عباس هدیه کردم. ساعت ۹ صبح، رفیقم زنگ زد و گفت یکی از بچهها قرار بوده به سفر کربلا برود که مادرخانمش بیمار شده و نمیتواند به سفر برود و میخواهد هزینۀ سفرش را به کسی که هزینۀ سفر ندارد بدهد... نهتنها پول بلیت، بلکه پول رفتوآمد و خرید سوغاتی نیز برای من واریز شد. مبلغی معادل دو ماه حقوقم. بدون هیچ هزینهای، مهمان ارباب شدم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۲۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹امیررضا پاکبین :
در فضای مجازی یک پویش بزرگ بهنام دوست شهید را دیدم. خیلی برایم جالب بود. مگر میشود با کسی که شهید است، دوست شد؟
یک متن از شهید بزرگوار مصطفی صدرزاده که خیلی جالب بود. شهید مصطفی صدرزاده همیشه تأکید داشت یک شهید انتخاب کنید. بروید دنبالش و بشناسیدش. با او ارتباط برقرار کنید. شبیهش شوید و حاجت بگیرید از شهدا. وقتی این متن را خواندم، با خودم گفتم: اینهمه شهید! من چطوری از بین اینها یه شهید رو انتخاب کنم.
رفتم توی فضای مجازی دربارۀ شهدای نوجوان دفاعمقدس جستوجو کردم؛ چون خودم نوجوان و ۱۸ سال سن دارم. دوست داشتم رفیق شهیدم هم کمسنوسال باشد.
اکثر تصاویر سیاه و سفید و بیکیفیت بودند و...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۳۶ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
...ادامه خاطره ی قبل :
عباس منتظرته و حال روحی تو رو فقط زیارت عباس خوب میکنه.
تصمیمم را گرفتم و با حالی گرفته خوابیدم. صبح روز یکشنبه فرارسید. وسایلم را جمع کردم و سفر آغاز شد. برنامۀ سفر اینگونه بود که ابتدا به تهران بروم و سپس، از تهران به سمنان.
سوار بر اتوبوس، در مسیر قم-تهران بودم. به تصاویر عباس نگاه میکردم. بغض و آه و اشک امانم نمیداد. از طرفی خوشحال بودم که به زیارت شهید عباس مشرف میشوم و از طرفی هم نتیجۀ کنکور عذابم میداد.
در همین حال که اشک میریختم، با عباس درددل میکردم. گوشهای از درددلهایم این بود: عباس جان، حالواحوالم رو میبینی. با توسل به تو سمت گزینش سپاه رفتم؛ ولی الان دیگه هیچ خبری از سپاه نیست و احتمالاً من رد شدم. عباس جان، دوست دارم بهجای پرستار لقب پاسدار داشته باشم و ای کاش من هم مثل تو پاسدار میشدم.
نیم ساعتی گذشت. تلفن همراهم زنگ خورد. بهجای نام مخاطب نوشته شده بود شمارۀ خصوصی. جا خوردم. با خود گفتم: حتماً از سپاه تماس گرفتن.
سریع جواب دادم. حدسم درست بود. از گزینش سپاه تماس گرفتند و زمانی تعیین شد برای ادامۀ مراحل گزینش. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. دوست داشتم پرواز کنم و بهطور ناگهانی، آن حال روحی بد و آشفته تبدیل شد به حال روحی خیلی خوب و بانشاطی که به عقیده و نظر خودم کار دست عباسجان بود و این عنایت و توجه خاص عباس به من حقیر بود که آن روز، قبل از اینکه به سر مزارش برسم و عرض ادب کنم، محبت او را دیدم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#شهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۱۳۶ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
...ادامه خاطره ی قبل :
عباس منتظرته و حال روحی تو رو فقط زیارت عباس خوب میکنه.
تصمیمم را گرفتم و با حالی گرفته خوابیدم. صبح روز یکشنبه فرارسید. وسایلم را جمع کردم و سفر آغاز شد. برنامۀ سفر اینگونه بود که ابتدا به تهران بروم و سپس، از تهران به سمنان.
سوار بر اتوبوس، در مسیر قم-تهران بودم. به تصاویر عباس نگاه میکردم. بغض و آه و اشک امانم نمیداد. از طرفی خوشحال بودم که به زیارت شهید عباس مشرف میشوم و از طرفی هم نتیجۀ کنکور عذابم میداد.
در همین حال که اشک میریختم، با عباس درددل میکردم. گوشهای از درددلهایم این بود: عباس جان، حالواحوالم رو میبینی. با توسل به تو سمت گزینش سپاه رفتم؛ ولی الان دیگه هیچ خبری از سپاه نیست و احتمالاً من رد شدم. عباس جان، دوست دارم بهجای پرستار لقب پاسدار داشته باشم و ای کاش من هم مثل تو پاسدار میشدم.
نیم ساعتی گذشت. تلفن همراهم زنگ خورد. بهجای نام مخاطب نوشته شده بود شمارۀ خصوصی. جا خوردم. با خود گفتم: حتماً از سپاه تماس گرفتن.
سریع جواب دادم. حدسم درست بود. از گزینش سپاه تماس گرفتند و زمانی تعیین شد برای ادامۀ مراحل گزینش. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. دوست داشتم پرواز کنم و بهطور ناگهانی، آن حال روحی بد و آشفته تبدیل شد به حال روحی خیلی خوب و بانشاطی که به عقیده و نظر خودم کار دست عباسجان بود و این عنایت و توجه خاص عباس به من حقیر بود که آن روز، قبل از اینکه به سر مزارش برسم و عرض ادب کنم، محبت او را دیدم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۳۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹کمیل گودرزی :
در فضای مجازی عکس جوانی را ایستاده روی یک خودروی نظامی دیدم. اولش نشناختمش؛ ولی بعدها عکسهای بیشتری دیدم و خاطرم آمد که سال گذشته مستندی دربارۀ او در تلویزیون دیدهام. از اینجا بود که کنجکاو شدم بیشتر دربارۀ او بدانم. شروع کردم به جستوجو درمورد کلیپهایی از زندگیاش که من را بیشتر از قبل جذب خودش کرد؛ اما اصلیترین چیزی که من را سمت این شهید کشید، نور مهری بود که توی چهرۀ شهید دیدم. این نور است که هرچقدر هم تاریکی گناه بر چهره غلبه کرده باشد، بازهم انسان را جذب میکند. نزدیک به سه سال بود که درگیر گناهی بودم؛ بهطوری که دیگر گناه برایم قبحی نداشت و جزو روزمرۀ زندگیام شده بود. ممکن است برای بعضی از ما پیش آمده باشد که کاری را آنقدر انجام میدهیم که دیگر تکرارش برایمان عادی میشود و ناخودآگاه بهسمتش میرویم. اما از وقتی با عباسجان آشنا شدم، احساس میکنم یک رفیق دارم که همیشه کنارم هست. مثل برادر بزرگتر کنارم ایستاده که اگر ذرهای کج بروم، من را توی راه میآورد. همین احساس توانست من را از آن گناه نجات بدهد.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
هدایت شده از کانون شهید عباس دانشگر شهرستان بابل ۵۰
۱۶۰ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹آقای سعیدی :
داستان رفاقت من با عباس، عجیب و زیباست. ماه محرم بود که عباس به خوابم میآمد؛ سه شب پشتسر هم در رؤیا دیدمش. عباس در یک باغ بزرگ بود و خنده بر لب داشت. آن سه شب رؤیا دیدن همان و مجذوب نگاه عباس شدن همان...
نمیدانستم او کیست. اسمش را هم نمیدانستم. حتی نمیدانستم که او شهید شده است!
یک هفته بعد از این خوابها، یک شب با رفقا به هیئت میرفتیم. یکی از دوستان نماهنگی گذاشته بود که موضوعش عباس دانشگر بود.
وای! دیدم این همان جوانی است که در خواب دیدهام! سریع پرسیدم: این تصویر کیست؟ گفتند: شهید مدافع حرم. در سوریه شهید شده...
باورم نمیشد. او همان کسی بود که به خوابم میآمد. در فضای مجازی کانال شهید دانشگر را پیدا کردم و زندگینامهاش را خواندم. هرروز بیش از پیش دارم مجذوب این رفیقِ شهیدم میشوم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
...از نیشابور حرکت کردیم و یکبهیک شهرها را پشتسر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک میشیم. من بچههای ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچهها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً میریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع میبودم. برخلاف میل باطنیام، قبول کردم. دلم شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. دوباره خودش بود. گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما میرسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که اینطوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم میریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمیدونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمیکنیم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۸۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم علیزاده، استان تهران :
مدتی بود که از فشار روحی رنج میبردم. دیگر کم آورده بودم. فقط به مُردن فکر میکردم. از همهچیز ناامید شده بودم. خوب خاطرم است آن روز باران میآمد. اتفاقی عکس عباس را در فضای مجازی دیدم. از آن لحظهای که چشمم به چشم عباس خورد، برق نگاهش من را متحول کرد. در همان نگاه اول دلبستۀ او شدم. از آن روز عباس مرتب کمکم میکند. کاش چند سال قبل او را میشناختم و او را الگوی زندگیام قرار میدادم! وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم در ۳۴ سالی که از سنم میگذرد، من هرگز نماز نمیخواندم. با آمدن عباس به زندگیام بود که نمازخوان شدم. اول وقت در مسجد حاضر میشوم. عضو بسیج شدم. هرچه فکر میکنم، میبینم محبت و کمک شهید عباس بود که مسجدی شدم. آشنایی با شهید عباس باعث شد اخلاقم تغییر کند. مرتب برای شادی روحش صلوات میفرستم. یک بار عکس عباس را به بسیج خواهران بردم. همه تعجب کردند. تعجب از عکس شهید، تعجب از اینکه من با این شهید آشنا شدم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر