eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
8.1هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494 📲| تبلیغات: 🆔| @abo_vesaal74
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالحق عزیزدلم چقدر غصه کتاب آقارسول و آقا محمودرضا رو میخوردی. یه بند غر میزدی: اینهمه از شهادتشان گذشته،چرا کتابی دربارشون نیست؟ تو که اینهمه پیگیر بودی،چرا تالیف کتاب خودت اینهمه طول کشید؟بااینکه اطمینان دارم همه چیزش به انتخاب خودت بود،اما دوست دارم چندخط از کتاب را بخوانی،چقدر ذوق زده ام که بعد از خواندنش بگویی:راضی ام ازت... چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. با ذکر《لبیک یازینب》 همه می گفتند《محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده》میگفتند《پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیه تون رو پذیرفته》 پدرومادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟وچه دلیل و حجتی بهتر ازاین پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟برچم چه به موقع رسیده بود.قلب مادرت باددیدنش آرام شد.یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد.پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید. وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند. فرمانده ات گفت《صاف و مرتب بکشید. مثل خودش با سلیقه باشید》بس که حتی در سوریه و وسط جنگ به تیپ و ظاهرت می رسیدی. به جز پرچم چیزهایی دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی《نشور مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزایش رو نشست》شالت هدیه مهدیه بود.هفت هشت سال،تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند.آنقدر بلندکه تاروی زانوهایت می رسید. و همیشه یک دور،دور گردنت میپیچیدی.چقدر دوستش داشتی. هروقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. اخ به قربان ذوق کردنت و لبخندت... قدم کوچکی بودبرای ادای دین به تو.امیدمان این است که بپذیری... *کتاب یک روز پس از حیرانی،روایتی ست از زندگی شهید مدافع حرم،محمدرضا دهقان امیری که به زودی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ خواهد رسید.نویسنده این کتاب جوانی خوش ذوق ک خوش قلم و نگارنده کتابهاارزشمند مانند به سپیدی رویا و نیز طلوع روز چهارم است،سرکار خانم فاطمه سلیمانی. فضای کتاب،کمی ساختار شکنانه،متفاوت و احساسی ست که قطعا از مطالعه آن لذت خواهید برد. امیدوارم قدمی باشد برای نزدیکی و انس بیشتر با محمدرضا. *پست‌مشترک پدر،مادر و خواهر بزرگوار شهید 🆔| @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 برای رفتن عجله داشتی اما می دانستی که به همین راحتی هم نیست. باید مهارتت تکمیل می شد برای تکمیل مهارتت با یکی از هم دوره ای هایت که نُه ماه زود تر تو مشغول آموزش شده بود قرار گذاشتی که تو به او موتور سواری یاد بدهی و در ازایش از مباحث نجوم و بقیه چیز هایی که قبلا تدریس شده را یاد بگیری. خوب زرنگی کردی . فقط موتور سواری در قبال در برابر این همه اطلاعات ؟ بنده خدا را چند بار با موتور زمین زدی تا موتور سواری یاد گرفت؟ با همین زرنگ بازی ها خودت را توی دل فرمانده ها جا کرده بودی. از پیگیری های تو حسابی کیف می کردند. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 •┄═•💐•═┄• @shahid_dehghan •┄═•💐•═┄•
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تو را همراه خودش داشت . چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد که همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکم گفته بود:((اصلا شرمنده نباش.)) انگار که روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد .چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 •┄═•💐•═┄• @shahid_dehghan •┄═•💐•═┄•
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 رابطه ات با مهدیه بهتر بود یا با محسن؟ برای مهدیه برادر کوچک بودی و برای محسن برادر بزرگتر ‌. همان قدر که هوای مهدیه را داشتی هوای محسن را هم داشتی ؟ یا زور می گفتی؟ من که از همه چیز با خبرم. می دانم همراه محسن که بودی شیطنتتان ضرب در دو نمی شد . به توان می رسید ‌ آن روز هایی که قرار بود با موتور دنبالش بروی معمولا تاخیر می کردی .‌محسن هم خسته و گرسنه به خیال این که فراموشش کرده ای پا توی خیابان می گذاشت اما تو بی هوا با سرعت زیاد جلوی پایش ترمز می کردی و حسابی می ترساندی اش. اما به قول محسن با خنده هایت جایی برای دلخوری و ناراحتی باقی نمی گذاشتی. طفلک به این مردم آزاری هایت عادت نمی کرد. هر روز بساط همین بود . هر روز هم اجازه نمی دادی .‌کلا این شگردت بود در مواجهه با همه آدم ها . اصلا مگر می شد از تو دلخور شد؟ آدم هایی مثل تو اگر نباشند ،دنیا هم رنگ می بازد. همه چیز سیاه و سفید می شود. تو اذیت می کردی اما محسن به دل نمی گرفت . نه که محسن معمولا کسی از تو چیزی به دل نمی گرفت . حالا هم برای همه شان فقط یک آه مانده و یک جای خالی... 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🍃💐 | @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 پدر قرار بود خبر شهادت تو را بدهد ، اما مامان فاطمه خودش از قبل خبر داشت . خودش برای بابا علی آب قند درست کرد و کنارش ایستاد و پرسید : ((واقعا محمدرضا شهید شده؟)) انگار همه غصه های عالم را توی دلش جمع کرده بودند وقتی که گفت :((آره)) مامان فاطمه حتی قبل تر از خواب برادرش می‌دانست که تو بر نمی گردی . به دلش افتاده بود . مثلا همان موقعی که مهدیه برای تو و مقداد کاموا خریده بود سعی می کرد مهدیه را برای نیامدن تو آماده کند. هم مهدیه را هم اعضای خانواده را . مهدیه چند کلاف کاموا مقابل مامان فاطمه گذاشته و گفته بود:(( این ها برای محمدرضاست )) کاموا خریده بود تا مادر برای تو و همسرش شال ببافد. برای روز های سرد دور از خانه. مادر گفته بود:((برای چی برای محمدرضا خریدی؟)) _یعنی چی؟ داداشمه . زود باش مامان . زود بباف داره میاد. اما مادر به جای شال محمدرضا شال مقداد را می بافت. اما مهدیه شال نیمه کاره را از دستش گرفت و گفته بود: (( مامان ،محمدرضا دو سه روز دیگه میاد. این رو بذار کنار شال محمدرضا رو بباف.....)) 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 😭 مرثیه خوانی مهدیه اشک های رفیقت را هم در آورد. آن قدر بلند گریه می کرد که صدای گریه های مهدیه به گوش نمی‌رسید:((خانم دهقان، نبودید ببینید تیر اندازی‌ش درجه یک بود. نه اینکه بشینه و نشونه بگیره . در حال حرکت هم تیراندازی می کرد. میخواستن بهش قناسه بِدن ،تک‌تیر انداز بشه.)) تو توی یک اتاق دیگر آرام گرفته بودی. باز هم به جز تو کسی دیگری را نمی دید. با تو راحت درد و دل می کرد:((محمد، الان باید بیایی و دستم رو بگیری . الان باید من و مامان رو آروم کنی.)) می خواست بغلت کند. نمی دانست کجای بدنت زخمی شده. مسئول معراج گفت؛ بهش دست نزن. به سینه و دست و شکمش دست نزن.)) _پس چطوری داداشم رو بغل کنم؟ _بغل نکن. فقط ببوسش، آرام هم ببوس، اذیتش نکن. مهدیه ناباورانه به صورتت نگاه می‌کرد و می گفت: ((محمد! مگه با خودت چی‌کار کردی؟ چرا اصلا نمی‌شه بهت دست زد؟)) پرچم را که برداشتند صورتت معلوم شد.‌صورت بی سرت . مادرت گفته بود: ((محمد پس چی شد با سر اومدی؟مگه نگفتی سرت نمی آد؟)) نمی دانست فقط صورت داری. یک صورت بی سر. صورتت هم زخمی بود. فقط یک گوشه از پیشانی ات سالم بود‌‌. آرام پیشانی ات را بوسید. پدر گفته بود :((محکم نبوسیدش. دردش می‌آد.)) آرزوی یک بغل و بوسه درست و حسابی به دلشان ماند‌ 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 😭 مرثیه خوانی مهدیه اشک های رفیقت را هم در آورد. آن قدر بلند گریه می کرد که صدای گریه های مهدیه به گوش نمی‌رسید:((خانم دهقان، نبودید ببینید تیر اندازی‌ش درجه یک بود. نه اینکه بشینه و نشونه بگیره . در حال حرکت هم تیراندازی می کرد. میخواستن بهش قناسه بِدن ،تک‌تیر انداز بشه.)) تو توی یک اتاق دیگر آرام گرفته بودی. باز هم به جز تو کسی دیگری را نمی دید. با تو راحت درد و دل می کرد:((محمد، الان باید بیایی و دستم رو بگیری . الان باید من و مامان رو آروم کنی.)) می خواست بغلت کند. نمی دانست کجای بدنت زخمی شده. مسئول معراج گفت؛ بهش دست نزن. به سینه و دست و شکمش دست نزن.)) _پس چطوری داداشم رو بغل کنم؟ _بغل نکن. فقط ببوسش، آرام هم ببوس، اذیتش نکن. مهدیه ناباورانه به صورتت نگاه می‌کرد و می گفت: ((محمد! مگه با خودت چی‌کار کردی؟ چرا اصلا نمی‌شه بهت دست زد؟)) پرچم را که برداشتند صورتت معلوم شد.‌صورت بی سرت . مادرت گفته بود: ((محمد پس چی شد با سر اومدی؟مگه نگفتی سرت نمی آد؟)) نمی دانست فقط صورت داری. یک صورت بی سر. صورتت هم زخمی بود. فقط یک گوشه از پیشانی ات سالم بود‌‌. آرام پیشانی ات را بوسید. پدر گفته بود :((محکم نبوسیدش. دردش می‌آد.)) آرزوی یک بغل و بوسه درست و حسابی به دلشان ماند‌ 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 روزهایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب می رفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد.‌آنها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقا تقی شوخی کرده و گفته بود:((بابا کله رو بیار بالا.‌اینا همشون این جوری ان.)) تو باز هم‌سرت را بالا نمی گرفتی . یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی‌ اما به چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی:(( اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره‌.)) اما حرفت باور کردنی نبود. مگر می شد هیچ وسیله به درد بخوری نداشته باشد.‌ تو به خاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی. حتما باز هم نمیخواستی چشمت آلوده شود! دلیلش را قبلا به مادر گفته بودی . تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت، چشمانت نذر کس دیگری بود. ما گاهی به عجّل فرجهم های صلوات هایمان بی باوریم! نمیخواهی تعریف کنی ؟ بالاخره با آن چشمان با حیا چه کسی را دیدی؟ شاید چون در غربت و دور از مادر زمین خوردی ، مادر سادات سرت را بر زانو گرفت. سری که نداشتی....😭😭😭 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 آرزوی شهادت داشتی یا اینکه خودت از شهادتت خبر داشتی ؟ یک زمانی از شهادت حرف می‌زدی که حتی خیال سوریه رفتن به سرت نیفتاده بود. اصلا خبر نداشتی که می‌شود به سوریه هم اعزام شد. آرزویت را خیلی جدی گرفته بودی و به مهدیه هم می‌گفتی فیلم هایت را بعد از شهادتت پخش کند. همان فیلم های مزار شهدا را . چقدر با مهدیه سر مزار شهدا می‌رفتید.عاشق این‌بودی که گل‌هارا روی مزارها پخش کنی و با گل های پرپر قلب درست کنی.قلب‌یا چیزهای دیگر.سرحوصله می‌نشستی و قبرها را با سلیقه تزئین می‌کردی. مهدیه هم دوربین به دست از تو فیلم می‌گرفت . یک بار که داشتی مزار شهید جهان آرا را با گل های پرپر تزئین می‌کردی و مهدیه فیلم می گرفت ، گفته بودی،:((داری عکس می‌گیری یا فیلم؟)) _فیلم می‌گیرم. _این فیلم‌ها‌ و عکس‌هارو بعد از شهادتم پخش‌کنید. مهدیه و محسن خندیدند.((بعدِچی؟)) خیال کردند تو داری شوخی می کنی . اما تو جدی بودی. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸|@shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 مامان فاطمه با همان میوه ها از برادرش‌پذیرایی می کند. چه خوب موقعی به داد خواهرش رسیده بود . همان‌موقعی که دلش پر از غصه بود و همدمی می‌خواست برای ‌شنیدن درد و دلش. از غصه هایش گفته و برادر فقط شنیده و لبخند زده . حتما از همان لبخندهای دل قرص کن . از همان ها که می‌شود به اعتبارش پشتِ پا زد به همه غم و غصه های دنیا 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 ...🌸 |@shahid_dehghan|
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 جانت را هم به همان راحتی بخشیدی که اموالت را می بخشیدی. کافی بود کسی از لباس یا کفشت تعریف کند. کسی که ازکفش یا لباست تعریف کرده بود به چشم برهم زدنی صاحب آن لباس یا کفش می‌شد. داشته های خودت کم بودند و به داشته های خانواده هم رحم نمی‌کردی. به یادگاری های پدرت از زمان جنگ . مخفیانه و دور از چشمش آن‌ها را بر‌می‌داشتی و گاهی می‌بخشیدی شان. مامان فاطمه تذکر می‌داد که این ها همه یادگاری های زمان جنگ هستند و پدرت آن‌ها‌را دوست دارد، اما تو گوشت بدهکار نبود تا اینکه یک روز همه را وسط گذاشته و گفته بودی:((اینا خوشگلن. من می ‌خوامشون.)) پدر همه را به تو بخشیده بود. اما از میان همه آن‌ها یک انگشتر را نشانت داده و گفته بود:((این یه دونه مال دوست شهیدم، جواد جمشیدیه. استفاده کن اما تو رو خدا این رو به کسی نده.)) 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 ...🌸 |@shahid_dehghan|
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 به اندازه یک موزه یا یک نمایشگاه از تو یادگار مانده . همه را مرتب و با سلیقه توی ویترین چیده اند. ویترینی که همه ظرف های کریستال و لوازم تزئینی شان را توی آن می چینند، حالا شده نمایشگاه یادگاری های تو. درش را هم چند قفله کرده اند و کلیدش هم در دسترس نیست .‌چون اگر درش باز باشد بعید نیست هرکسی تکه ای به یادگار بردارد و‌چیزی برای خانواده ات باقی نماند‌ 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌹|@shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 مهدیه می‌گفت در برابر اشتباه، بی تفاوت نبودی. ما خیلی وقت ها به خاطر چندتا باور اشتباه،سرمان را زیر برف می‌کنیم، مثلا می گوییم:((هرکی رو تو‌ گور خودش می خوابونن، یا موسی به دین خود،عیسی به دین خود.)) مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد می آید. همان موقع که به آب و آتش می‌زدی تا جواب همان‌خطیب‌مشهور درباره‌ی حضرت آقا را بدهی . یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟ حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود، با تسلط صحبت کنی. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 قصه نبودنت هرشب تکرار می‌شد و این قصه سر دراز داشت . هنوز رفنت را باور نکرده بودند. از ساعت چهارِصبح به بعد منتظر تو می ‌شدند. مهدیه می‌رفت توی اتاقت و با دست زمین را نوارش می‌کرد، همان تکه از زمین که محل خوابت بود و می‌گفت: ((محمد، بلند شو ، نمازه.)) بعد همان جا می نشست که تو می‌نشستی و می‌خوابیدی و نماز می‌خواندی. آوار می‌شد روی زمین و صدایت می‌کرد، اما تو جواب نمی‌دادی. جوابی‌جزسکوت‌وزمزمه و ناله ی اهل خانه نبود. تو جواب نمی‌دادی و او گریه می‌کرد😭 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 😭 چقدر فکر بعضی آدم ها حقیر است. آنهایی که روح بزرگ مادرت را درک نمی‌کنند، مادری که سعی داشت به.پسرش‌راه‌آسمان‌رابیاموزدنه‌اهل دنیاشدن‌را‌. مادری‌که‌رویایش‌روسفیدی‌ نزدمادرسادات‌بودوهست 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 😭 از همان نوجوانی مرد بودی و اهل مبارزه. چقدر هم عاشق ادوات نظامی بودی! مبارزه کردن را دوست داشتی. و حتما از همان روز ها عاشق شهادت بودی انگار سپاه تنها جایی بود که قرار بود تو را به آرزویت برساند.‌مقصد نهایی‌ات آنجا بود. مدرسه عالی و رشته معارف بهانه بود 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghan