دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶
پناھ میبرم بہ چادرم
ڪہ تا آسمان راھ دارد...
چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد
چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(:
ڪه مبادا چون چادر مادرشان
فاطمه"س"خاڪے شود...
°•🌸🍃
#تلنگر
از عقرب نباید ترسید!
از عقربههایی باید ترسید که بییاد خدا بگذره..! :)
#استادپناهیان🌱
زِندگیاتونو وقفِ امامزمان کنین
وقفِ جبهِهی #فرهنگی
وقفِ ظهور ...
وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین #گناه نکنین!
وَ وقتی که گناههاتون کمُ کمتر شد؛
دریچهای از حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ #شهدا ...
اول شبیه بشین بعد #شهید بشین.. !
تبلیغ غلط حجاب
الان ما با پدیده ای مواجه هستیم
که در طیف وسیعی از خانم ها
و دختران چادریه مذهبے
حجاب وجود داره ،
حیا و جود نداره ‼️
بعد جالبه که به چادرشون هم
افتخار میکنن !
عه !؟
چادر شد عامل فخر فروشی؟!
عامل کلاس گذاشتن برای بی حجابا؟
الله اکبر
دخترای مذهبی حواستون باشه
با چادر دورتون نزنن?
الان تو صفحات اجتماعی پره از کسانی که دور خوردن
تو همین اینستا
انقد از چادر تعریف میکنه
منم به حالش غبطه میخورم !
دختر بی حجابا که هیچ !
بعد رفتارو که نگاه میکنی
خالی از حیاست
الان جدیدا عکس های
با حجاب خوشگل ،
بیشتر از عکس های بی حجاب خوشگل لایک میخورن!
هیئتی و غیر هیئتی لایکش میکنن
والا بخدا درد دو متر چادر و یه متر روسری نیست !
درد تلوزیون ما یا ماهواره ی اونا نیست
حیا گم و گور نشه زیر دست و پا
حیا که رفت
دیگه هیچی برامون باقی نمیمونه
یه جامعه ی شکننده ی آسیب پذیرِ بی اعتقاد !
دختر خانم مذهبی
حواست باشه دور نخوری !
تو راه و اشتباه میری
یه جماعت پسر مذهبی هم دنبال تو راه اشتباه میان !
✔بهبه چه حجابی..
✔ چقد برازنده..
✔ چقد زیبا..در
دختر مذهبی !
حواست باشه دورت نزنن ...
چرا بچه شیعه واس خداحافظی 👋 نمیگه "بای" 😍😔
▪️کلمه بای نام یکی از
خدایان کافر هاست یعنی
وقتی کسی موقع رفتن میگوید "بای"
یعنی در پناه خدای کافران!! 😳
▪️تا به حال به معنی خداحافظ
یا خدانگهدار فکر کردید؟!! 😌❤️
یعنی که خداحافظت باشد
یا خدانگهدارت باشد
اما وقتی میگیم"بای"
یعنی نیازی به مراقبت خدا نیست!! ☹️
پس از این به بعد به جای استفاده از
این کلمه از کلمه های
✨#خداحافظ
✨#خدانگهدار
✨#یاعلی
استفاده کنیم ...✋🏻🌹🌹🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
ادامہ دارد....
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
ادامه دارد....
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟
_شکرخدا عالیم.
_خداروشکر.
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟
کجاست آن همه بزن و برو؟
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟
_چرا چرا..
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟
_من که.. راستش..
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم.
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،
به چيزی فكر نكنند،
نفس تازه كنند..
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت.
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
4_5778293539402154706.pdf
2.01M
رمان من ماندم و ماه
فایل pdf
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
4_5778293539402154705.apk
535.1K
رمان من ماندم و ماه
فایل apk
🍭کانال خوب میخوای!
بیا اینجا😃🙄
بیا اینجا🏃🏻♀
یه پست هایی میزاریم که همه مذهبی ها دوسشون دارن!😌 ♥️👇
#مداحے هاش عالیہ!🤩✨
من که عاشقشم😄
تو هم بیای پابنده این کانال میشی!😍🌻💛
@FADAEIANZEYNAB
کپی پست ها با ذکر صلوات حلاله!😳🤓
منتظرتم👋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آلِ علی😍
مُخلص سیدعلی😊
#کلیـپرهبرانه
.*(سه) ساعت در ماه مبارک رمضان وجود دارد که خیلی گرانبهاست، پس اگر تو بر آن ها محافظت کنی نهایتا این سه ساعت تا آخر ماه مبارک رمضان میشود (نود) ساعت!!!*
که این سه ساعت عبارتند از:
۱:ساعت افطار، افطاری را زود حاضر کن و وقتی برای دعا بزار. چون برای روزه دار دعایی هست که مردود نمیشود پس برای خودت و عزیزانت و مردگان دعا کن
۲:ساعت دوم آخر شب است پس با خداوند خلوت کن که خداوند صدا میزند آیا درخواست کننده ای هست اجابتش کنم آیا استغفار کننده ای هست ببخشمش پس در آن زیاد استغفار کن
۳:و اما ساعت سوم نشستن تو بعد نماز صبح در جایگاه نمازت تا وقت اشراق.
این نود ساعت است پس بر بقیه اوقات مداومت کن بر ذکر و دوری از غیبت... نماز های فرض و نافله را بجا بیار که فقط سی روز است و به سرعت میگذرد.
سه دعا در سجودتان فراموش نشود
1- اللهم إنی أسألك حسن الخاتمة
2)اللهم ارزقني توبة نصوحه قبل الموت
3)اللهم يا مقلب القلوب ثبّت قلبي علي دينك
اگر خواستى اين متن را منتشر كنى نيت خير كن تا شايد خداوند به وسيله اين بلايى از بلاياى دنيا و آخرت از تو دور گرداند
*پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان مبارکباد*❤❤
قرار باشه نتونیم از حرفقطعی رهبرمونم در مقابل این جماعتِ غرب پرست محافظت کنیم زنده موندنمون فقط اسرافِ اکسیژنه...
#فقطهواروالودهمیکنیم:|
🙁💣
👌 #تلنگرانهـ
دعوا شده بود ،😤
آقا امیرالمومنین رسید🌹
گفت : آقای قصاب وݪش ڪن بزاࢪ بࢪھ.
گفت : به تو ࢪبطی نداࢪهہ☹️
گفت : ولش ڪن بزاࢪبࢪھ
دوباࢪه گفت : به تو ࢪبطی نداࢪه. 😔
دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو
صورت علی (علیهالسلام) آقا سࢪشو انداخت پایین رفت😔💔
مردم ࢪیختن گفتن فهمیدی
کیو زدے؟!😳
گفت: نه فضولے میڪرد☹️ زدمش
گفتن : زدێ تو گوش علے خلیفھ مسلمین😔💔
ساتوࢪو بࢪداشت ، دستشو قطع ڪرد ،😱
گفت : دستے ڪه بخوࢪه ٺو صورت علے(علیهالسلام)
دیگھ ماݪ من نیسٺ🙂😢
دستے ڪه بخوࢪه تو صوࢪت امام_زمانمـ نباشھ بهتࢪھ😭
امام_زمان(عج) فࢪمود : هࢪموقع گناه میکنێ یه سیلے تـو صوࢪٺ من میزنے💔😔
#آقـا_شࢪمندھ ایےـم 😔😭
#روسیاه_صاحب_الزمان
درجماعتےزندگےمیڪنیمڪھ
همھعاشـقِگمنــامےاند؛
اما!
ڪپےِآثارشون
بدونِذڪرنامشونحرامھ😐💔
#خستھنباشےرفیق!😂
|•°💌✨°•|
خدا نکند که برای تعجیل فرج امام
زمان؏ـج دعا کنیم ولی کارهایمان برای
تبعید فرج حضرتـ باشد 🥀🖤
' #آیتـاللهبهجت '
بهمگفت۱۶سالتبود
دغدغهاتچیبود؟؟🤔
برگشتمگفتم:درس🤓📚
گفتالانڪه۲۰سالتهدغدغهاتچیه؟🧐
باخندهگفتم:پول🤑💸
یهلبخندتلخزدورفت...🙂
ولیمنیهچیزیتهدلم
میگفت:پس #امام_زمان چی؟
امامزمانڪجایزندگیته🙂
چقداقاغریبـہ...
چقدتنهاست...💔
خیلیزمینگیرشدیمخیلی...
دلبستیمبهدنیابدمدلبستیم...🙂
•√ امامزمان به #متخصص نیازداره...
به امثال آوینۍ و سلحشور...
فخرۍزاده و احمدۍروشن...
دکتر آشتیانۍ و طهرانۍمقدم...
حاجقاسم و ابومهدۍ...
وَ... وَ.......
•⚠• براۍمامنتظران
یکثانیهوقتتلفکردنحراماست...