eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
توڪتـٰاب‌سہ‌دقیقہ‌درقیـٰامت‌میگفت: آدم‌هـٰایۍرادیدم‌ڪہ‌دردنیـٰا فڪرمیڪردیم‌شھیدهستند درقطعہ‌شھداهم‌خـٰاڪشـٰان‌ڪردیم...؛ امـٰااینجـٰادیدم‌ڪہ‌شھیدمحسوب‌‌نشدند! •. - بترسیم‌از‌این‌جملھ💔'!
•📗🌿• فرشتہ‌هااز‌خداوند پࢪسیدن... خدایاتوکہ‌بشࢪࢪااینقدࢪدوست‌داࢪۍ چࢪاغم‌ࢪا‌آفریدۍ ...!؟ خداگفت: غم‌ࢪا‌بہ‌خاطࢪخودم‌آفࢪیدم ؛ چون‌مخلوقاتم‌تا‌غمگین‌نشوندبہ‌یاد خالقشان‌نمۍافتند...! بہ‌خودمون‌بیایم:)
میدونۍداشتم‌حسرت‌ڪیو‌میخوردم؟🙂💔 اون جوونے ڪہ تو ڪربلا با پاے برهنہ روۍ خنڪۍ سنگ مرمرها دنبال جماعت میدوید و خودشو رسوند ڪنار ضریح آقا و زیر تابوت حاج قاسمو گرفت :)
یه بار مشھد سوار اسنپ بودیم راننده داشت تعریف میکرد از خوبیای رضا شـاه ! که هر هفته میاد حرم‌برای زیارت خودم از خادمای حرم شنیدم که دیدنش ! گفتم امام رضا بهش نمیگه چرا مردمو تو گوهرشاد به گلوله بستی ملعون؟ تا انتهاے مسیر سکوت کرد دیگه/: •. 😒!
صݪوات‌بفࢪست‌مؤمن‌ ...ツ!💚☘ اللہم‌صݪ‌علے‌محمّد‌و‌آݪ‌محمّد‌و‌عجݪ‌فࢪجہم...ツ!🍊🧡
•••❀••• •[ 📞•. ‌حاج‌قاسم‌یہ‌جایۍمیگن: حتےاگہ‌یہ‌درصد،احتماݪ‌بدۍکہ: یہ‌نفریہ‌ࢪوزۍبرگردھ‌وتوبہ‌کنہ حق‌ندار؎راجبش‌قضاوت‌کنۍ! :) -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 🕊͜᷍☘
پِیش‌اَز‌آنکھِ‌شَھیدهریرۍ‌ بھ‌سوریھ‌اعزامِ‌شَود‌‌پَیامے براۍ‌دوستآن‌خود‌فرستادِ و‌گفت‌میروم‌انتقآم‌سیلے‌مآدرم را‌بِگیرم؛ شھید‌حسین‌هریرۍ
ماڪہ.. ‌لیاقت‌شھیدشدنونداریمـ💔 حداقل‌اینجورۍ‌ڪنار‌حرم‌بمیریم🙂:)
‏«اَلْبُكَاءُمِنْ‌خَشْيَةِاللّهِ‌نَجَاةٌمِنَ‌النّارِ». امام‌حسين‌(ع)‌فرمود:«گريه‌از‌ترس خدا،باعث‌نجات‌از‌آتش‌جهنّم‌است». (مستدرك‌الوسائل،ج۱۱ص۲۴۵ح۳۵ )
「•📓🐚•」 گودال‌قتلگاه...گل‌وبوۍپیࢪهن دࢪجست‌وجو‌ی‌یوسف‌زیباۍ‌بۍ‌ڪفن پیداست‌آه‌...‌منظرۍ‌از‌ماه‌چاڪ‌چاڪ‌ خوࢪشید‌ࢪنگ‌باخته‌و‌تڪه‌تڪه‌‌تن گࢪگۍ‌نشسته‌بࢪتن‌خوࢪشید،و‌مۍ‌دࢪد شال‌وعبا‌پیࢪهن‌سرخ‌آن‌بدن گفتند‌:ࢪستخیز‌عظیمی‌است‌نی‌نوا.. بۍ‌ڪس‌و‌غࢪیب‌سخت‌است‌هم‌علۍشدن‌وهم‌حسن‌شدن‌اۍ‌ماه‌سࢪخ!" سࢪبزن‌ازپشت‌نیزه‌هااۍ‌چاڪ‌اۍ‌ماه،! ڪجایۍحسین‌من؟
اگرغدیرفراموش‌نمیشد!! نہ‌مـادرۍلـایِ‌در‌میماند... نہ‌امـام،حسینےگودال‌می‌رفٺ... نہ‌دخٺرۍیٺیم‌مۍشد....🍃 نہ‌خواهرۍبه‌اسیرۍمۍرفٺ 🌿••
بشین‌وخودت‌را‌به نوشیدن‌یک‌چای دعوت‌کن…:) برای‌خودت‌شعربخوان باورکن‌هیچ‌چیز‌و‌هیچ‌کس ماندگارنیست‌! زندگی‌کن،قبل‌آنکہ‌دیرشود! . صباح‌الخیر
•••❀••• •🌸🪴• «تَقـدیࢪِ مـࢪا بھ نامِ حِیـدَࢪ زدھ‌اند دݪ ࢪا زِ اَزَل بھ دامِ حِیـدَࢪ زدھ‌اند» «دَر دَفـترِ ثبٺِ‌نـامِ‌عالَم دیـدَم اجـدادِ مَࢪا غٌلامِ حِیـدَࢪ زدھ‌اند» 💚 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 📸⃟🍂
•••❀••• +بہ‌لحا‌ظ‌روحۍالان‌احتیاج‌دارم‌ صورتمو روخنکاۍ پنجره‌فولادبزارمـ...:) -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ♥️͜᷍💭
𝐏𝐑𝐎𝐅𝐀𝐈𝐋💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 قطع میکرد!!!! روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و حوصله بودم _ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده _ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم زنگ گوشی قطع شد از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود _ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم - الو الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟ - علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه - خوب حالا کارم داشتی آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم - راجب چی ؟ راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده - خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟ هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور شدم. - علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه _ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم پروندیش خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟ - دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو - من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری إ اسماء - شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام بخوابم پروووو. باشه، پس فعلا - فعلا گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ... بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی قطع کردم خدا بگم چیکارت نکنه مریم _ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ... سلام خوب هستید آبجی بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم گرفت - ممنون شما خوب هستید ؟ الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم - خواهش بفرمایید نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟ - آخه ... _ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست -بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ خدافظ _ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی سریع جواب دادم - الو سلام الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟ - عزیزم بیدار بودم چه خبر - سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم _ إ خوب دلم تنگ شده منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم - با ناراحتی گفتم: خب بگو محسنی بهت زنگ زد دیگه... - آره ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن.... ... نویسنده خانم علی ابادی
💕 💕 باشه چشم … من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود ... نویسنده خانم علی ابادی
دو پآرت رمان تقدیم نگاهتون😁🦋 آخرای رمانمونه🥺💛
چہ‌زیبابوداگرامشب.. کف‌صحن‌نجف‌بودیمـ(:💔'
اَصـل‌ونَسـَب‌و‌َمـَذھَـبِ‌مٰـآ‌را‌چـوبِخَوآھِیـد آغـٰازِمُسـَلمـٰانِۍِمـٰآروزِغـَدِیـراَسـت! 💚••
توڪِتـٰاب‌ِسِہ‌دَقِیقِہ‌دَرقِیـٰامَت‌مِیگُفت: آدَم‌هـٰایِۍرادِیدَم‌ڪِہ‌دَردُنیـٰا فِڪرمِیڪَردِیم‌شَھِیدهَستَـند دَرقِطعِہ‌شُھَداهَـم‌خـٰاڪِشـٰان‌ڪَردِیم...؛ امـٰااِینجـٰادِیدَم‌ڪِہ‌شَھِیـدمَحسوب‌‌نَشُـدَند! 💔'!
‹🦋💙› ‌ - - ↯|دنیاتنهایےها؎زیاد؎داره. . . ↯|امابعضۍتنهایےها‌دنیایےداره^^! ‌- - 🖇⃟📘¦⇢ ••
•°~💛 ‌-{فِی‌طِينِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ عَلَیْهِ‌السَّلام الشِّفَاءُ مِنْ كُلِّ‌دَاءٍوَهُوَالدَّوَاءُ الْأَكْبَرُ...}-. شفای هردردےدرتربت‌قبرحـسيـن(؏) است‌وهمان‌است‌ڪہ‌بزرگترين داروست....
•°~🍃 ... بعضی‌هم‌هستن‌یا رای‌هاشونُ به‌یه‌پلـوخورشت‌‌فروختـن یا‌تنبلی‌شون‌می‌شد‌برن‌تو‌صف‌‌ وایستن شناسنامشون‌ڪثیف‌ڪنن؛ اونوقت‌الان‌شاکین‌که‌، چرا‌وضع‌مملکت‌‌اینجوریـه..؟! !!! ...✨