-خــــــ﴿ﷲ﴾ــــدا
افـــــزوڹڪنددرهجـرِتـــ♡ــــو
صبـرِڪݦِمـــ↯ــارا
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
#شهیدحاجقاسمسݪیمانۍ
#سردارِدݪهآ
یہروزیروےهمینزمینۍڪه
هممونوایستادیم'!
یہسریجوانبیستوچندسالہازبینرفتن؛
ایناعاشقتوپوخمپارهوگلولہنبودن ..
اینجاوایستادنتا نزارنغارتمونکنن-!
- یادمونهستدیگه🙂؟
#بدون_تعارف
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️سلام آقا، که الان تو بقیع هستم..
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🕊
#اَلسَّلامُعَلیڪَیٰاڪَریمِاَهلبیتع
#دوشنبههایامامحسنۍع
مداحی_آنلاین_سایه_ات_از_سر_من_رفت_سرم_درد_گرفت_حاج_منصور_ارضی.mp3
6.36M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴سایهات از سر من رفت سرم درد گرفت
🌴جگرم بودی و رفتی جگرم درد گرفت
🎤حاج #منصور_ارضی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
رمان عشق گمنام
پارت ۶۲
داشتیم از خیابان خلوت رد میشدیم که یک آن علی مرا پرت کرد به عقب و یه ماشین با سرعت زیاد علی را زیر گرفت .
نمی دانستم چیکار کنم مات مبهوت به علی نگاه میکردم که روی زمین افتاده ودر غرق خون .
*
یک دفعه به خودم آمدم و سریع دوییدم طرف علی کنارش نشستم .
من: علی ،علی ، صدامو میشنوی
علی چشمانش بسته بود .وصدای من را نمیشد کم کم چند نفری دورمان جمع شدند .
یکیشان زنگ زد اورژانس .
من: علی تروخدا پاشو ،علی .
چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه باریدن ندادم .
بالاخره بعد از دقایقی بعد آمبولانس امد . بالاخره با اسرار های خودم همراهشان رفتم .
همش به صورت غرق در خون علی نگاه میکردم .
خدایا چرا ......
گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به آرمان که با پیامی روبه رو شدم ( گفتم که دور این علی آقا رو خط بکش نکشیدی )
تنها چیزی که یادم آمد شروین باقری بود .
خدا لعنتت کنه .
دوباره نگاهی به علی کردم واینبار اشک هایم با سرعت بیشتر شروع کردن به ریختن همش تقصیر من شد که علی این طور شد .
آرام آرام اشک می ریختم کهه یکی از پرستارا پرسید :باهاشون چه نسبتی دارین؟؟
با حالتی بغض دار گفتم:همسرشونم .
پرستار:با کسی دشمنی چیزی داشتین ؟ چون قشنگ معلومه کسی از قصد زده .
گریه کردم چیزی نگفتم .
نمیتوانستم صحبت کنم بخاطر همین پیام کوتاهی به آرمان دادم گوشی را خاموش کردم .
،******
آرمان را دیدم که از در بیمارستان به همراه خاله فیروزه ،مامان،بابا.و..... وارد بیمارستان شد .
آمد طرف من گفت:آوا چی شد .
گریه کردمو گفتم : آرمان بدبخت شدم .
آرمان :درست حرف بزن ببینم .
همان موقع آقای دکتر ازاتاق علی امد بیرون به طرفش رفتم .
عینکش را بالا و پایین داد گفت : متاسفم بیمارتون حالتی خوبی ندارد .
یا باید بگم که رفتن تو کما .
پاهایم سست شد دستم را به دیوار گرفتم ویدا متوجه حالم شد آمد کمکم دستم را گرفت ونشاندم روی صندلی .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام
پارت ۶۳
*
الا دقیقا حدود یک هفته از آن تصادف لعنتی میگذره . پلیس ها هم در به در به دنبال مقصر این قضیه میگردن .
و همین طور شروین باقری انگار آب شده رفته زیر زمین .
علی هم که انگار قصد بهوش امدن ندارد .
دکتر میگوید : مشکلی نداردولی واز نظر هوشی ........اگر بهوش هم بیاید ممکنه حافظه اش را از دست بدهد .
خدایا چرا باید دقیقا چند ساعت بعد از عروسیم همچین اتفاقی بیوفد . خدایا علی من قرار بود پاسدار عمه زینب بشه .خدایا اگه علی بهوش بیا دیگه مخالفت نمیکنم .
خودم همراهیش میکنم .خدایا .....
**
مثل همیشه بالا سر علی در حال خواندن قرار بودن که صدای اذان بلند شد .
قران را بوسیدم گذاشتم روی میز کنار تخت خودم هم از اتاق بیرون آمدم .
وبه طرف نماز خانه راه افتادم .طی این چند روز فقط یک بار به خونه رفتم خانواده ام اسرار داردند که حداقل روزی یکی دوساعت بیایم خانه .ولی نمیتوانم ...
نمازم را خواندم این دفعه متوسل شدم به خود بی بی زینب ،بی بی جانم صدامو میشنوی بی بی جان ،میشه کمکم کنی ،بی،بی جان اگه علی بهوش بیاد دیگه نمیگم نرو سوریه ،خودم همراهش میشم ،.
بی بی جان علی من حقش نیست اینجوری بره ....
با چشم هایی قرمز از نماز خانه آمدم بیرون .
مامان،آرمان، خاله فیروزه را دیدم .
آرمان هی راه میرود ،خاله هم گریه میکند
ترسیدم نکند اتفاقی برای علی افتاده .
قدم هامو تندتند تر کردم تا رسیدم به آرمان
من:آرمان چی شد ؟
آرمان با حالتی درمونده گفت: نمیدونم موقعی اومدیم دکترا بدو بدو رفتن داخل پرده رو هم کشیدن .
نفهمیدم چی شد محکم دستم رو به شیشه میزدم تا جوابم رو بدهد .
دیگر خسته شدم ،وفقط اشک میریختم .
بالاخره دکتر از اتاق آمد بیرون اولین نفری که به سمتش رفت من بودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۴
من:دکتر چی شده .
دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی...
خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی...
دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن.
من:یعنی چی؟
دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن .
انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه .
خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟
دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و.....
آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان .
عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری .
من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟
عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن .
تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل .
تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟
از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته .
چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم .
علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون ....
من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟،
علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه
این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی .
علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم .
بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون .
تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن .
ادامه دارد ...🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۵
خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن .
خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه .
آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما .
رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره.
بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین ....
آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد .
،،،،،،،،،،،،،،،
با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر .
عمو در زد .
دکتر :بفرمایید داخل .
داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد .
چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم .
عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست .
من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم.
عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد .
عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔
دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه .
با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد .
عمو: میشن ببریمش خونه؟
دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد .
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده .
****
من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده .
باز اشکام سرازیر شدن .
یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم .دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۶
دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم .
رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم .
گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد .
& بله ؟
علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم
علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم .
من:سلام .
علی : شما کی هستین ؟
من: من خانومتونم .
سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم .
وبعد صدای بوق ممتدد .
من:😢😭
اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو
من:ویدا خواب بودی؟منو
ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم .
بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟
ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد .
من:اها
ویدا:چ....را
گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی .
****
مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو .
من:الان میام .
چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟
مامان:آره .
من:خداحافظ یاعلی
چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون .
ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو
عمو:سلام بابا جان .
قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم .
عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه .
به آرامی گفتم :ان شا الله .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
سࢪعاشقشدنمـلطفطبیبانھیتوست
وࢪنھعشقتوڪجاایندلبیمارڪجا...🥺!
🗞⃟🎧⸾⇜ #شهیدانه
🗞⃟🎧⸾⇜ #پروفایلحاجقاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🕯•
[ #استوری ]
[ مظلوممیخواهیبگوتامابگوییم
از پیڪر بۍجـان تیرآلـود دنیا
مظلوم یعنی مجتبی آقای تنها ]
|شهادت جانسوز مولایمان،
امـام حســن مجتبــۍٰ
بر عاشقان ایشان، تسلیت باد
_________________________
#شهیدمحمدرضادهقان
#یاامـامحســنمجتبـیٰ
سلام، غریبتر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زائر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤🍂
#تسلیٺ_باد🍂💔
پیامبرمهربانی[ص]میفرمایند :🌹
دوست داشتن اهل بیت؛ گناهان را پاک میکند و حسنات را مضاعف!💞
#حدیث_روز🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی نگفتی دخترت تنها چه خواهد کرد...
این درد پهلو با دل زهرا(س)چه خواهد کرد...
⇦شهادت پیامبراکرموامام
حسنمجتبۍٰتسلیت باد🏴
#صلےاللھعلیڪیارسولاللہ #صلےاللھعلیڪیاحسنبنعلۍ
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان
•°
صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَوَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَابْنُ اَمیِنِه
عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَبَلَّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّه . . .🌱
فرارسیدنرحلتپیامبرودردانهایشانامام حسن ؏ و شهادٺ شاه خراسان برحضرت صاحب عج تسلیٺ🖤
✨﷽✨
🏴آخرین وداع پیامبر(صلی الله علیه و آله) با یاران...
✍پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) روزهای آخر بیماری در حالی كه سرش را با پارچهای بسته بود، سه روز پیش از شهادت خود، به مسجد آمد و شروع به سخن نمود و در طی سخنان خود فرمود: هر كسی حقی بر گردن من دارد برخیزد و اظهار كند، زیرا قصاص در این جهان، آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است! در این موقع سوادة بن قیس برخاست و گفت: موقع بازگشت از نبرد "طائف" در حالی كه بر شتری سوار بودید، تازیانه خود را بلند كردید كه بر مركب خود بزنید. اتفاقا تازیانه بر شكم من اصابت كرد، من اكنون آماده گرفتن قصاصم.
درخواست پیامبر یك تعارف اخلاقی نبود؛بلكه جداً مایل بود حتی یك چنین حقوقی را جبران نماید. گذشته از این، چون اصابت تازیانه بر شكم سواده عمدی نبود، از این نظر او حق قصاص نداشته است، بلكه با پرداخت دیهای جبران میگردید. مع الوصف پیامبر، خواست، نظر وی را تامین كند... پیامبر دستور داد، بروند همان تازیانه را از خانه بیاورند، سپس آماده قصاص شدند. یاران رسول خدا با دلی پر غم و دیدگانی اشكبار ونالههایی جانگداز، منتظرند كه جریان به كجا خاتمه میپذیرد؛ آیا سواده واقعا از در قصاص وارد میشود؟
💥ناگهان دیدند سواده بی اختیار،بجای قصاص، شكم و سینه پیامبر را میبوسد؛ در این لحظه پیامبر او را دعا كرده، فرمود: خدایا! از سواده بگذر، همانطور كه او از پیامبر اسلام در گذشت...
▪️صلی الله علیک یا رسول الله...▪️
📚فروغ ابدیت ج2، صفحات 865و864
مداحی آنلاین - سختی راه پیامبر - استاد عالی.mp3
4.56M
🏴 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
♨️سختی راه پیامبر اکرم(ص)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
YEKNET.IR - tak - 07 safar 1443 - narimani.mp3
6.82M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴عمریه آقا سینه زنم
🌴حک شده بر روی بدنم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #تک
👌فوق زیبا