|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_5 نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان حاصل میکنم، آقای سلیمانی
#درحوالی_جهنم
#پارت_6
سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و
با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم:
- فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت
خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگریشون
سرپوش میذارن.
انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و
من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکاناش آموزش
دهم، به نوبت فرا میخوانمشان تا امتحان پس دهند و سر
مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... .
*
روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایهی شوم ترس و
نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادنهای
حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به
سختی از راه در روی گلوی خشک شدهام عبور میدهم و با
پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت
زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و
توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس رویپیشانیام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه
گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم!
به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانهی پسران حرکت
میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا
بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظارهگر شوم؛ گفتهاند در
گوشه و اطراف میآیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم
قول است و شکی درش نیست. با یادآوریاش دلم قرص و
گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافههای ترسناک
و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با
صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخمهای درهم و
دستهای لرزان جلویاش میایستیم که لب نحسش را به
سخن میگشاید:
- از کجا اومدی؟ کجا میری؟
قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافههایشان به
سخن آیند، خودم جواب میدهم:
- از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد
کردیم برگردیم کرکوک.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_6 سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به
#درحوالی_جهنم
#پارت_7
از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین
حرامزادههایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت
صورتم ایجاد شود. لبخند کریهایاش را روانهی لبان مشکیاش
میکند.
- اسمتون چیه؟ شناسنامه!
انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی
دست در بقچهام میکنم و شناسنامههای جعلی را در کف
مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر
میگویم که باألخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم
اجازهی خروج میدهند. به مثال پرندهایی که از قفس رها شده
باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم...
دمدمهای غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی
رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد
کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و
تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند قوی هیکل روبهرو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامهها
را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانهاش را از شناسنامهها
بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم:
- دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... .
برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به
معنای سکوت باال میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم
صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف
میآید:
- دینتون چیه؟
حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد:
- سُنی هستیم.
نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر
میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و
عبدالکریم را خطاب میدهد:
- تو.
با تتهپته و استرس جواب میدهد:
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_7 از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی
#درحوالی_جهنم
#پارت_8
من؟!
مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد:
- دو رکعت نماز صبح رو برام بخون.
دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم،
که دوباره با لبهای لرزان میگوید:
- وضو نگرفتهام برادر.
پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه
چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم
رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به
گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره
میزند:
- وضو بگیر.
کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر
دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را
برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند،
وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامتبه نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را
که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه
لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر
میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود.
- گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟
نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم.
هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته
میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله
میکنم تا توجه همه به من جلب شود:
- هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس
بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر
کنن.
نگاهش را مشکوفوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم
به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس
داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند
میشود.
- قربان، قربان بهمون حمله کردن.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_8 من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو
#درحوالی_جهنم
#پارت_آخر
مردک با عصبانیت نعره میزند:
- کی جرئت کرده به مرز ما نزدیک بشه؟!
و جواب میشنود:
- ایرانی هستن قربان، قاسم کابوس داعشیها شده، هرجا که
اسم ما باشه مثل جن پیداشون میشه!
با شنیدن اسم حاجی خنده به لبم هجوم میآورد. مجالی برای
بیشتر بازپرسی کردن ما نمییابند و سریع از ما دور میشوند.
دست حسین را میگیرم و به دنبال خودم میکشم. از مرز که
خارج میشویم پسرها با خوشحالی فریاد میزنند و من دوباره
از ته دلم خدا را شکر و برای موفقیت حاج قاسم سلیمانی
بزرگ مرد ایرانی دعا میکنم... .
"تقدیم به روح پاک و مطهر بزرگ مرد ایرانی؛ حاج قاسم
سلیمانی بزرگترین اسطورهی زندگیام."
#پایان
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
یعنے هرچۍ حس خوب ِ تو این عڪس ِ🥺🤍...
#دوستدارانحاجقاسممیفھمن👮🏿♂💙
➧https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd
میگفتیجوریآرزوڪـُن که خدا ؛ آرزوھاتو شنید ذوق ڪـُنھ !♥️🕶
#پاتوقعاشقانِولایت😎🤞🏿
#ازمشتیاےِایتاس
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
میخام براۍ حال ِ خوب ِ دلٺ تبلیغ جذابۍ ڪـُنم . ☾🧒🏿💛 '
➼https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd ...
#علـٰےمـَعالـحَق🤞🏿💋
#ومـِنَاللّٰھتوفـیق❕📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ•|📲
حاجقاسمسلیمانی:
شهدا تعلقاتشان، تعلقات متعالی بود، در سطح عالی بود، الهی بود، برای رسیدن به خدا بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
برگردعاشقترینهمدرد💔
حاجے..🌱
🌈| #آرامجان
یٰا حَبیٖبَ قُلُوبِ الصّٰادِقیٖنَ💛
+دعا؎ ڪمیݪ ¦