|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_7 از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی
#درحوالی_جهنم
#پارت_8
من؟!
مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد:
- دو رکعت نماز صبح رو برام بخون.
دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم،
که دوباره با لبهای لرزان میگوید:
- وضو نگرفتهام برادر.
پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه
چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم
رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به
گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره
میزند:
- وضو بگیر.
کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر
دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را
برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند،
وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامتبه نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را
که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه
لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر
میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود.
- گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟
نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم.
هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته
میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله
میکنم تا توجه همه به من جلب شود:
- هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس
بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر
کنن.
نگاهش را مشکوفوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم
به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس
داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند
میشود.
- قربان، قربان بهمون حمله کردن.