eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاه‌های فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. می‌تونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی می‌تونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم! اما چون چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد... 🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت 🕊🍃
شمامانندیڪ‌ماهی ڪہ‌قدرآب‌رانمی‌داند، قدر ولایت فقیہ را نمی‌دانید • •🌱! ♥️:)
👼🌸🦋 [ ] بابا سردش شدھ! میشہ بیاریمش خونه؟!
°•🌿🎄•° • گَشتم‌بِہ‌هرڪُجاڪِہ‌ڪُنم‌وصف‌این‌ڪَلام تَفسیرِ؏ـشق‌نٰام‌سیِدعلےگَشت‌والسَّلام...:) •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قسمت سیزدهم تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود خانما یه هتل بودن آقایون یه هتل دیگه هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم پارک ملت مشهد بود واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم من که انقدر خرید کرده بودم با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم چمدون ها هم سنگین -وای نرگس اینا رو چطوری ببریم +نمیدونم زهرا - آهان فهمیدم زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش - الوسلام داداش تو هتل مایی؟ * الو سلام بله چطور مگه؟ - میشه بیایی اتاق ما * بله حتما +زهرا این چه کاری بود کردی؟ من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟ - ن بابا چه زحمتی منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال + بله بفرمایید مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟ + بله چطور؟ مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن + اسم شریف پدرتون چیه ؟ مرتضی : کمیل کرمی + وای خدای من پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم یه ساعت اومده برسیم قزوین که گوشیم زنگ خورد عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد + سلام عزیزدل عمه •• سلام عمه خانم کجایی ؟ + نزدیکیم چطور؟ •• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشن + کی اومدید •• عمه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش + به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم •• باشه کارنداری عمه خانم + نه عزیزم تلفن که قطع کردم رو به زهرا گفتم : زهرا میخوام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو ‌بی زحمت - باشه بعد از یه ساعت رسیدیم چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی + آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست °° آره بابا پسرم اسم پدرت چیه ؟ ••کمیل حاج آقا جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت بعدمدتی که آروم شد شماره منزل و آدرسشون گرفت به سمت خونه راهی شدیم ....
📚 قسمت چهاردهم راوی مرتضی: از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم چند متر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود با هم دست دادیم و روبوسی کردیم با زهرا خواهرمون فقط دست داد از بچگی پدرم بهمون یاد داده بود جایی که نامحرم است با خواهرامون فقط دست بدیم مجتبی: زیارت قبول - ممنون سوار ماشین شدیم از چهره منو زهرا غم میبارید مجتبی : شما دوتا چتونه انگار کشتی هاتون غرق شده چرا ناراحتید؟ مردم میرن زیارت میان سبک میشن شما دوتا محزون برگشتید - مجتبی داداش حاج حسن موسوی یادته؟ مجتبی: حاج حسن موسوی حاج حسن موسوی🤔🤔 اسمش برام خیلی آشناست اما چیزی یادم نمیاد - فرمانده پدر بودن تو عملیات کربلایی ۵ مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟ - دخترش هم کلاسی زهراست مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخوای بگی؟ -ما الان حاج حسن دیدیم آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر مجتبی: یا امام حسین حالا چطوری به پدر بگیم - ما هم ناراحت همون هستیم مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم رفتیم خونه منو پدر میریم مزار شهدا شما هم بشنید فکر کنید به نتیجه برسید پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود شوک عصبی براش سم بود رسیدیم خونه مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه مادر در باز کرد سلام بچه های گلم زیارت قبول - ممنون مادر ان شاالله قسمت شماو پدر بشه مادر:ممنون پسرم زهرا: مامان بابا کجاست؟ سلام دختر گلم زیارتت قبول من اینجام بابا زهرا رفت کمک پدر پدر: مرتضی پسر تو چته؟ نکنه عاشق شدی؟ با جمله دوم پدر تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار همراش یه چشمک بهش زدم بعد از دادن سوغاتی ها مجتبی به پدر گفت بابا میاید بریم مزار شهدا آخه بابا زحمتت میشه چه زحمتی پدر شما رحمتی بابا و ‌مجتبی راهی مزار شهدا شدن مادر:شما دوتا چتونه ؟ - مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم مادر: واقعا؟ - بله میخوان بیان دیدن پدر فقط چه طوری به پدر بگیم مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟ - بله باید بسازم مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن چشم ....
📚 قسمت پانزدهم راوی مرتضی: پدرومجتبی واردخونه شدن زهرارفت چهارتاچای ریخت آورد یهومادرم گفت:مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قرار بود برای دانشگاه تهیه کنی چی شدمادر؟ -هیچی مادر تائتروسرودوبقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست +خوب درمورد چیه؟ -شهدای کربلا۵ زهرا:داداش پدرکه جزوجانبازان کربلای ۵ *مارودرحدی نمیدونه که آزمون استفاده کنه -پاشدم رفتم سمت پدر سرم گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود *زهراجان دخترم اون آلبومها بیارباداداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف تا عکس حاج حسن موسوی دیدم پدراین شخص کی هست ؟ *ایشان فرماندم بودن حاج حسن موسوی -موسوی🤔🤔 موسوی پدرمن این آقا میشناسم *میشناسی؟ -آره پدرچهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست *باورم نمیشه پیداش کردم -زهراجان خواهرشماره همکلاسیت خانم موسوی بگیرپدرباپدرشون صحبت کنه زهرا:چشم خداشکرپدربدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد فردااولین کلاس دانشگاه مون هست تواتاقمون دراز کشیده بودم بانرجس حرف میزدیم -نرگس فرداشب عروسی دعوتیم میخوام لباس محلی های توبرام از شمال خریدی بپوشم +إه عروسی کیه؟ -عروسی پسرعمه آقامحسن +إه همون طلبهه -خواهرجان تواین طایفه هم پاسدارن یا طلبه +آره نرجس دیدی توفامیل ماهمه طباطبایی ازدواج میکنن -آره نرگس توچی؟ چه تصمیمی گرفتی برای حجاب وآینده وازدواج؟ +حجاب که دارم بهش نزدیکترمیشم آینده که فعلا فقط برام درس ودانشگاه مهمه ازدواج تاخدا چه بخواد نرجس آقامحسن میزاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟ +قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد من لباسم براش بپوشم نظربده - آهان این خوبه عروسی خودتون کیه؟ +سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان -نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه ان شاالله تاوقت رفتن من تونامزد کنی بانرجس تا ساعت ۱نصف شب ازهردری حرف زدیم کلاسم ساعت ۹صبح بود باماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم زهرا توراهرودانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس حدود نیمه ساعت بعداستادسرکلاس حاضرشد°°بسم الله الرحمن الرحیم بنده علی مرعشی استاد درس فیزیکتون هستم دانشجوی ترم ۲دکترا ی فیزیک پلاسمام به من گفتن نخبه های جوان همه تورشته وکلاس شمان حالا یکی یکی بلندبشید خودتون معرفی کنید رتبه وسن وشهری که ازش اومدیدبگیداول خانمها خودشون معرفی کنیداول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن بعدنوبت من شد به نام خدا نرگس سادات موسوی رتبه ۹۸ قزوین اومدم بشینم که استادگفت :ببخشید خانم شما با آقای سید هادی موسوی نسبتی دارید؟-بله استاد برادرزاده ام هستن چه عالی من از دوستان سید هادی هستم گوشیم فورمت کردم شماره سید هادی از گوشیم پاک شده اگه میشه شماره اش به من بدید؟-بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنم بعد-بله حتما بعداز کلاس شماره سید هادی دادم به استاد ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت شانزدهم سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل بازهرا داشتیم حرف میزدیم زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما -برو خل وچل من برای چی بیام زهرا:امامن دوست داشتم بیای -ان شاالله یه روز دیگه زهرا:انشاالله همین امروز بشه اقاجون توعملیات کربلای ۵چندتا ترکش میخوره ترکش ها توناحیه خیلی حساسی بودن طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست یکی توناحیه کمرکه به سمت نخاع درحرکت است ودیگری درناحیه قلب تاچند ماه آقاجون از حضور وفرماندهی درجبهه منع میکنند اما چند وقت بعدآقاجون درعملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه ودراون عملیات ریه وشش هاش توسط گاز خردل میسوزه شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده برای آقاجون کلیه امور حجره هاواگذار کرده به برادرانم هرجاکه میخادبره بایکی از ماه هامیره رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم سلام‍_______براهالی خانه +سلام باباخوبی دخترم خسته نباشی -ممنونم آقاجون شما خوبی ؟ +ممنون نرگس جان یه زنگ به سید هادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل -چشم آقاجون تلفن برداشتم وشماره سید هادی گرفتم -الوسلام عزیزعمه کجایی؟ قراربودبیایی باآقاجون بری خونه حاج کمیل +سلام عمه بخداشرمنده ام ازطرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم باید این سومانی ها ببرم استخر -باشه عمه فدات بشه اشکال نداره دشمنت شرمنده بروبه کارت برس عزیزم +ببخشیددیگه -تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد +بابا نرگس پس حاضرشوباهم بریم -بامن آقاجون +آره بابا بروحاضرشو چون زهرا دوتا برادرجوان داشت تصمیم گرفتم باچادربرم گوشیمو برداشتم وبه زهرا پیام دادم ای بگم چی نشی زهرا سیدهادی نمیتونه بیاد من دارم با آقاجون میام مرتضی تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استادمرعشی بود کارمیکردم که یکی زدبه در -بله بفرماییدداخل +داداش داری چه کارمیکنی -خواهرگلم دارم روی پروژم کارمیکنم +آخی الهی خسته نباشی اما هرچقدر کارکردی بسه حاج آقا موسوی ایناتوراهن پاشو لباسهات عوض کن -باشه خواهری +کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ -به لباس روی تخت اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یقه آخوندی وشلوارپارچه مشکی نشونش دادم نه داداش این نه بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد داداش اینو بپوش قشنگتره نشونت میده -باشه چشم لباس هاروپوشیدم صدای زنگ دراومد ....