|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_سی_و_نهم مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_چهلم
داشتم میرفتم طرف در که محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
____
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل
#تلنگࢪانھ 🚫
نمےدونمچࢪابینبعضےدهہهشتادیا
دپوغمگینبودنشدهافتخاࢪ...
هࢪڪےآهنگہناامیدڪنندهگوشڪنهخفنہ
هࢪڪےبیشتࢪگࢪیہڪنهدنیادیدهتࢪ
داداشم،خواهࢪمافسࢪدگےافتخاࢪنیست!
چࢪاخودتواذیتمیڪنےبࢪا؎چیزایےڪہ
چندسالدیگہبهشمیخند؎واهمیتنداࢪه؟!
یہڪوچولوخودتبهشفڪࢪ ڪن:)
@Shahid_dehghann
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت ..
رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه
گفتند سنّت کمه
یه کم فکر کردم
یه راهی به ذهنم رسید...
... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم
« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند
هیچ کس هم نفهمید
از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم..
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه
خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده..
#طنزجبهه
#صبح_بخیر_امام_زمانم🌱🌸
عالم پر است از تو و خالی است جای تو
در هیچ پرده نیست ، نباشد نوای تو
یا ابن الحسن🍃🌼
السَلامُ عَلَیكَ یا بَقیَّةَ اللّٰه فِی الاَرض❤️✋
🌼اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّكَ الفَرَج🌼
____
امام سجاد (علیه السّلام) فرمودند:
مؤمن از دعای خویش یکی از سه بهره را دارد:یا برایش ذخیره می شود، یا برایش مستجاب می گردد، یا بلایی که مقدر بوده به او برسد، از او دفع می شود.
#حدیث
____
ای شهید؛
پنجشنبه است
نگاهت را ، خیرات دلم کن
که شیرین ترین حلواست . . (:
#شهیدمحمدرضادهقان🌹
#یادشهداباصلوات
اعضای جدید خوش امدید
اعضای قدیم قدمتون رو چشم
لطفا کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید
@Shahid_dehghann
شما جوانها باید ارادھ خود را قوۍ کنید
تا در مقابلِ هر ظلم و بیدادگرۍ ایستادگی
نمایید و جز این چارھاۍ ندارید.
- جھاد اکبر/ بھکتابتامامخمینۍ(رھ)
@Shahid_dehghann
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد،
تا حقیقت را برای آن فدا کند،
دیگر از کسی واهمه نمی کند؛
تا حق را کتمان نماید.
'شہید مصطفی چمران'
@Shahid_dehghann
سورھ یس بخوانید و ثوابش را
بھ امام جواد "؏" هدیه ڪنید ،
حاجات شما را خواهد داد ...🌿
-آیٺاللهکشمیرۍ
@Shahid_dehghann
#عجایبشہدا🌿
یکےازهمسنگرهاشتوسوریهمیگفت:
منبستنِڪمربندایمنےروتویسوریھ
ازمحمودرضایادگرفتم..
تامینشستپشتِفرمان
ڪمربندشرومیبست..
یکباربهشگفتم:
اینجادیگرچرامیبندی..؟!
اینجاڪهپلیسنیست!
گفت:
#میدانیچقدرزحمتکشیدم
#باتصادفنمیرم..؟!
-شھیدمحمودرضابیضایی
@Shahid_dehghann
#تلنگرانہ🦉
میگفت↓
میدونیتنهاکوچہایکھبنبستنداره کوچہخداست..؟!
+توبرودرخونہخداروبزناگھگفتدروبازنمیکنم
گردنمن!(:🌱
#گرفتیچیمیگمرفیق؟🙂✋🏼
@Shahid_dehghann
#شاعرانہ
#باباطاهرعریان🦋
خداوندابہفریاد دلم رَس
کسبۍکستویۍمن ماندهبۍکس!
همہگویندطاهرکسنداره
خدایارهمنه؛چہحاجتکس!
تجزیہ!
معنۍایندوبیتۍکاملمشخصہ!
خداونداتوهمہچیزانسانهاهستی . . 🙂
تنهاترینانسانهمغمۍنداره؛چونتویاور بۍکسانۍ...
هر چند کلمہ بۍ کس کاملا اشتباهه❌
تاخداهست هیچکستنها نیست . . .
@Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روسرمسایہےعلمہ
روزیمازساقےحرمہ
عشقتوافتخارم
#شب_جمعه
@Shahid_dehghann