|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود به
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم.
البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافام، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم.
فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش .
عکس وتو گوشیم ریختم.
لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم
____
فاطمه
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم
محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیمنگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد.
فقط میتونستم از شوق گریه کنم
چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
____
نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم.
یه بار دیگه به خودمتو آینه نگاه کردم.
روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم.
حس میکردم روی ابرها راه میرم.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم
قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم.
دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره .
محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد .
مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته .
از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم.
دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم.
ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ...
هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
_
مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها!
با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود
صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟
+بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده
_وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
+میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا.
گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بو.
گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
+بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم.
_من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا
آبروی خودت میره.
در ماشین و بست و رفت.
با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم
به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم .
صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم.
تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید.
_سلام .صبح بخیر
باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران.
سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست.
به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟
+میان الان
دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم.
جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم.
مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین.
ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم .
تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما
_چرا برم پایین؟!
+محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو.
با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ.
از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .
↻هـر شـب یڪ آیہ
●°وَأَسِرُّواقَوْلَكُمْ أَوِاجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌبِذَاتِ الصُّدُورِ°●
گفتارتان را پنھان ڪنید یا آشڪار ، براۍ خدا تفاوت
نمۍڪند؛ زیرا او بۍگمان بہ اسرار و نیات باطن ها آگاھ است ...🍁
سورھ مُلڪ / آیھ۳۱
@Shahid_dehghann
🕊شرط استجابت دعا ،
ترڪ معصیت است !✨
•. آیت اللھ بھجت .•
@Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـبجمعسٺهواٻتنڪنم ...
میمیـرم💔🚶♂️
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
••<♡>••
بس كه سرم گرم زندگي ست
كمتر دلم براي شما تنگ مي شود
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
السلام آقا جان❤️
#ثواب_یهویی
اللهم عجل الولیک الفرج به حق زینب کبری(س)
هرچقدر دوست داشتی🙂
❓پرسش:
*غسل جُمعه ، چقدر اهمیت دارد؟*
*مقدار ثواب و پاداش غسل آن چقدر هست؟*
🏷️پاسخ:
در حدیث داریم
✨حضرت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به مولا امیر المؤمنين عليه السلام فرمودند :
《اى على! هر جمعه غسل كن حتّى اگر لازم شود براى تهيه آب آن ، خوراك روزانه ات را بفروشى و گرسنه بمانى؛
*زيرا هيچ امر مستحبى بالاتر از غسل جمعه نيست·》*
📍 [بحار الأنوار : 81/129/18.]
■□●○■□●○■□●○
•
#تفنگ_توخالی✋🏽
میگفت:
میدونی فرق بی نماز با شیطون چیه؟!
شیطون به آدم سجده نکرد
بی نماز به خدا سجده نمیکنه💔..
+وای به حالمون که گاهی از شیطون هم
بدتریم!
رفیق حواست به نمازت باشــه🙂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آذین بندے حرم سیدالشہدا ؏ در آستانه ولادت خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🎊🌸🍃
خودسازے دغدغه ی اصلے شما باشد...💔🚶♂
#شهید_مهدی_صدرزاده
💫 ظهور ناگهانی امام مهدی
💚امام مهدی (عج):
فرمان ما به یکباره و ناگهانی فرا میرسد و در آن زمان توبه و بازگشت برای کسی سودی ندارد و پشیمانی از گناه کسی را نجات نمیبخشد.
(بحارالانوار ج۵۲ ص۱۷۶)
اللهـمعجـللولیڪالفـرج🌸
جمعه ها کارنامه اعمال ما میرسه دست اقا!
خیلی ناراحتشون کردیم😔
میدونم!
اما امروز باید یکم فرق کنه با روزای دیگه
یکی از گناهایی که هر روز انجام میدادی رو امروز اصلا انجام نده!🕊
•|📝👀|•
تقلب یڪجاجایزهست☝️🏽
اونم؛
درامتحاناٺ الهیوسختیها...
کہبایدسرمونُبگیریمبالاو
از رو برگهٔزندگۍشھـدا #تقلب کنیم🙂♥️
#رفیـقآسمـانی 🕊
شهادتهمانپیچڪسبزۍاست
کھِ جوان ھِمیزندبردلهـای
عاشق؛هماندلهایۍکھِ عاشقخدا
شدھ اند♥️
#شهادت
#حدیثانه 📖⃟ 💌
امام حسین ؏ :
چیزی را بر زبان نیاورید که ارزش
شما را بکاهد 🤭
•
•
•
#بہخودمونبیایم🌿
بعضےاز گـناهـان
یهجوريبینمون عاديشدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه ... !
! اینخیلیچیزخطرناکیه ...!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری ..!
💡یادموننره:
خودمونمسئولکارهاییڪه
انجاممیدیم، هستیم ... پس
بابهانه،خودمونو فریبندیـم ..!🚶🏾♂️
@Shahid_dehghann
•°💚✨🔗✿"
#تلنگرانہ🔥
🌸شهید نورالله اخترے🌸
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
@Shahid_dehghann
#تلنگر💥
پیش آقا امام زمان(عج)بودم...
آقا داشت ڪارامو...
گناهمومیدید 😓😓
و گریہ می ڪرد...😭😭
گفتم:آقا
گفتن:جان آقا... :)
بہ من نگو آقا، بگو بابا
سرمو انداختم پایین
و گفتم:
بابا شرمندم از گناه😔😔😞
آقا گفتن:
نبینم سرت پایین باشہ ها...!
عیب نداره بچہ هرڪاری ڪنہ...
پای باباش می نویسن💔
می فہمی یعنی چی؟
#بهخودمونبیایم 😔😔
@Shahid_dehghann
گاهیوقتابهشوخیمیگفت
درجهبرایآبگرمکناست..
"بهدرجهاعتقادینداشت
ودنبالشهمنمیرفت
رویلباسشهمنمیزد"
میگفتدرجهروبایدخدا
بدهتاشهادتنصیبتبشه...♥️
#شهیدجوادمحمدی🌱''!
@Shahid_dehghann