هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش زنده از راهیان نور😭
یکی از ادمین های کانال راهیان نور مجازی در راهیان نور هستن و بخش زنده میزارن
انشاءالله اگر فرستادن در کانالشون میفرستم برای شما عزیزان🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی شود دریا به پوز سگ نجس؟!
#بوم نقاشی، کی بهت گفت اینو بگی عــمو جون، کـی بهت گــفت؟
پ.ن:حیف سگ البته😏!
#حرومزاده
#بیغیرت
بسمربالشهدا...♡
#شهید_مهدی_زینالدین🕊
[هرکس شب جمعه ما شهدا را یاد بکند
ما نیز او را نزد اباعبدالله یاد می کنیم.❤️]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـا ابـاعبـداللـہ الحسیـن💔🥺
#اقا_جانم_حسین
اقاجانم اباعبدالله شب جمعهست
هوایت نکنم میمیرم💔😭
السلام وعلی الحسین💔
وعلی علی بن الحسین💔
وعلی اولاد الحسین💔
وعلی اصحاب الحسین💔
وعلی الارواح التی حلت بفنا الحسین💔
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سوم ?
مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست.
درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم.
-مگه امامزاده ست؟!
فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: “شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد….
#ای_که_مرا_خوانده.ای
#راه_نشانم_بده
?ادارمه_دارد