#روایت_عشق^''^
مادرشہید:
بابڪ رفت سربازی محل خدمتش رشت بود.
در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد
میگفت:"جای دوستانم ڪه مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیمڪه به ڪردستان میرفته واونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میڪرده🙂
#شهید_بابک_نوری♥️🕊
‹🎼🎍›
•°
بیـنخودمـانبمانـدفرماندهـ...
بحـثیافتـننیـست
مسئلہایـناست..
ڪہڪسےمانندشمانیـست
ڪہمـنپیدایـشڪنم…💔
•°
🎼🎍¦⇢ #حاجقاســــم
🎼🎍¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#طنز_جبهه😂🤣
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده امشب باید بدون پتو بخوابین😂
"شادی روح شهدا
#صلوات
[﷽♥️]
#تلنگرانه
•
•
.
ترکگناه
همیشهشقالقمروسختنیست ...!
بعضیوقتها
ترکگناهیعنییهآنفالوکردنساده ...
امتحانشمیارزه((:
‹🔗♥️›
•°
یِروزمیرسـھفقطمیانبالاسرتفاتحـھ
میدنومیـرن..🚶🏿♂️
ولـےشایدیِروزیباشـھکـھجـٰایفاتحـھ
دادنورفتنبیانبرایرفاقت کردن..
اینوتومیتونـےتعیینکنـے
منتھا باشـھادت🙃''
#رفیقشھیدیعنـےهمین(:
•°
🔗♥️¦⇢ #شهیدانه
🔗♥️¦⇢ #ࢪایحھ_جنٺ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🍂🧡›
•°
هر بار مےخندی
پارھ می شود بند دلم
خندھ هاۍ تــو
رحم و مروت سرشان نمےشود
بیچارھ دلم...💔
•°
🧡🍂¦⇢ #حٰاجقاســم
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
اگر خدمتی برای امام زمانت انجام دادی ومغرور وطلبکار شدی خداوند از این لشکر بیرونت میکنه.....❌❌❌
⚠️ مواظب باش مغرور و طلبکار نشی🚫🚫🚫🚫
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام لله علیها😭😭😭😭
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ✅
شادی روح مطهر شهید مدافع حرم حسین معزغلامی و
شهید مدافع حرم سعید خواجه
صـلـوات🌹
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🌹
#یامہدے🍊
#تلنگرانہ✨
خداهمیشہآنلاینہ...
ڪافیہ...
دݪٺروبہروزرسانۍڪنۍ🖥!
اونموقـ؏مۍبینۍڪہدرتڪتڪ
ݪحظاٺڪنارٺبودھ👀•
وهسٺوخواهدبود...
اگردید؎خطهاشلوغہوحسمیڪنۍ
جوابۍنمیاد...📞
ازپسۅردخدایاپناهمبدھاستفادهڪنꔷꔷ!
خدابہاینپسوردحساسہوبہسرعٺنور
جوابمیدھ!
گاهۍڪہحسمیکنیمارٺباطقطعشده❌
مشڪݪازمخاطبنیسٺ
دݪماویروسیہ!»
#تلنگـرانـه
•
•
•
و شـایـد رفـتـن بـهـتـر از مـانـدن اسـت🙂💔
<شـهـادت>
•
•
•
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_ام ? بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_یکم ?
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم. شمار صلوات هایی که فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد: مادر، پدر را صدا زد: مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمی که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یک جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: خوب آقازاده چکارن؟
پدر سید جواب داد : توی مغازه خودم کار میکنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت که با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه کرد: بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن.
مادر صدایم زد: دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرام سلام کردم و برای همه چایی تعارف کردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صدای بلند گفت: یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد: بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ برای دفاع از حرم….
چهره پدر درهم رفت: تکلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تکان داد: هرچی شما بگید!…
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_یکم ? روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگ
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_دوم ?
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
– آره. میدونم.
– پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
– خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
– من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
– عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
– بفرمایید!
– بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
– ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
ادامه_دارد