🖇💔🥀
•
-از ارتفاع میترسی؟!
+نہ
-ازسقوط چی؟
+خیلی
-سقوط از کجا؟!
+چشما؎˺مهد؎˹فاطمہ...
•
#اللهمعجللولیڪالفࢪج
‹🖤🥀›
•
•
هَمیشہمیگَفتڪہ:
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَترامیخۅاهَم
یِڪبـٰارپُرسیدَم:
شَھـٰادَتخۅدَشزیبـٰاست؛
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتچِگۅنِہاَست؟!
دَرجَۅابگُفت:
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتایناَستڪِہ
جِنـٰازِهاۍهَماَزاِنسـٰانبـٰاقۍنَمـٰانَد!
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
🌱نــــــــــوروز در راه 🚶است!
و هــمه با تمام یقین، باورش ڪردهایم
باور ڪرده ایــم باید روزگار را از نــــو
شـــروع ڪنیــم!
جامههایمان نو میشود غبار از چهرهی
خانه هایـــمان تڪانده می شـود! اثاثِ
اضافی و از ڪار افـــتاده از رده خارج
می شــــود و...
اما باز هم همه باهم دلِ وامانده مان را
از خاطر بُــــرده ایم یادمان رفته آنقـدر
غُــــبار ڪینه و منیّت و حـسادت و ....
روی دلهایـــــــــمان نشسـته ڪه اشڪ
چشـممان خشڪ شده است!!
آنقدر نــمازهایمان تُـند و بی روح تمام
میشود ڪه رنگ آرامـش از چـهرهمان
پـــریده است آنقــدر غـــرق نـــــوروز
شدهایم ڪه↶↶
یادمان رفته «رجـب» ماهِ دل تڪانیِ
اهلِ دل زودتــر از نــوروز، دربِ خانه
هایــمان را خـــواهد زد!
👌ڪمی دورِ خودمان چرخ بزنیم و
فڪر ڪنیم برای اسـتقبال از نـوروزِ
دلهـ♡ــایمان آماده ایـــــم؟؟!
¦→☀️•••
•
⭐️این حجاب
⭐️ضمانت امنیــــت من است.
خواهـر خوبم
معنےآزادی رو درست متوجه نشدی🙃
آزادی یعنی:
مطمئن باشےاسیر نـــ👀ـگاه ناپـاکان نیستے☺️
ادعا نمیکنیم،ثابت میکنیم بهترین هستیم
•
💛¦← #دخترانچادرۍ
☀️¦← #چادرانه
دوستان حلال کنید مدتی فعالیت نداشتم
گوشیم به طور خیلی بدی فضاش پر شده بود و حتی نمیشد توی برنامه ها هم برم و ...
خلاصه حلال کنید🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
🌹سری بزنیم به یادمان شهدا ؛
#شلمچه🌹
❣شلمچه ، کربلای ایران ❣
میگمـا:↯
چرافڪرمیکنۍشہیددیگہنگاتنمیکنہ؟!
چرافڪرمیڪنۍامامرضاتورونمۍطلبہ؟!
چرافڪرمیڪنۍخدانگآشوازتگرفتہ؟!
چرا🚶🏾♂
اولاشہیدبہخواستتونیومدهتوۍقلبت
ڪهبهخواستتوبخوادبرهبیرون
دوماامامرضامآرومۍطلبہ(:
خودموننمیریم!
گناهاموننمیزارن(:
سومـا...
خودتببیناصلامنطقیهاینحرف...
خدااگهیڪهزارمثانیہ
نگاشوازتبگیره
دیگہششهاۍقفسہۍسینت
براۍهمیشہازڪارمیوفتن
پسهمیشههواتوداره(:
حرف حق:)
#طنز_شهیدانه
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:«دُشمن✌️🏼»
صِدازد:«كیناراضیه؟»
بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼»
دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟»
ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼»
بَعدِشفَرماندمونگفت:
«خوبدمَتونگَرم✋🏼،
حالاكِهسَردتوننیست
مۍخواستَمبِگمكه
پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂»
انسان ،
اگر بخواهـد راحت زندگــے ڪند↯
تنھا راهش این است ڪہ خود را
بہ خدا واگذار ڪند
و مطیـع اوامر الھـــے باشد . . !
-شیخ رجبعلــے خیاط!
بترسید از آن وقتۍ کہ
پیر شوید ؛
و حسرت بخورید
کہ چہ کارهایی میتوانستید انجام دهید ،
و ندادید ! .
- شھیدمصطفۍقدمی ! .
[🌱♥️]
• باهمرفتیمقم
• جلوضریحبهمگفت:احمد
• آدمبایدزرنگباشہ
• ماازتهراناومدیمزیارت
• بایدیہهدیہبگیریم
• گفتمچےمےخواے ؟
• گفت شهادت...😇
#شهید_عباس_دانشگر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #یک_قول_به_امام_زمان⁉️...
یا صاحب الزمان!
جوانان برای خرسندی ات جان در دایره ی شهادت گذاشتند
و مردان مان موی در ساحت انتظار سپید کردند
و پیران مان بی تاب لحظه ی دیدارت از سرای دنیا کوچیدند؛
و دریغا کـه تو نیامدی یا مهدے..💔
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_هشتم ? شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سف
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_نهم ?
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
– الان خوبی؟
– دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شهید میشدم…
– حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
– کجا؟
– سوریه!
– چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_نهم ? پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم ب
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_چهلم ?
– بچه ها خوابن؟
– آره!
– پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
– چرا؟
– من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
– دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
– نه…!
– ولی من دیدم!
– میدونستم!
– ازکجا؟
– وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
– همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
– پس حلالم کن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
– جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
– میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
– رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
– نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
– چشم! حالا حلال میکنی؟
– آره…
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_چهلم ? – بچه ها خوابن؟ – آره! – پس پاشو دیگه خا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_آخر ?
تابوت مثل قایقی روان روی امواج حرکت میکند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا که از بین دود اسفند و پرچم های “لبیک یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است که تا ابد کنارم می ماند. خاطرات قشنگمان از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فکرهاست که گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذکر میگویم تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده (البته آستین هایش کمی بلند است) و با بشری بازی میکند. به بچه ها گفته ام بابا انقدر بزرگ شده که رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و کنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده که بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدربار برایشان می گویم تا بلکه خودم کمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب کرده؛ میخواهد دوست حاج قاسم شود، منظورش پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را در قطعه مدافعان حرم به خاک سپرده اند، هربار که آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میکنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه که برایم پیچیده تشکر میکنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، تنهایی و گریه های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شهدا، به یاد وقت هایی که خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میکند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را وقت نماز جلوی خودم پهن میکنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی که #مقتدایم بود…