#رمان_حورا
#قسمت_چهلم
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد.
شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد.
ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود.
قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد.
چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود.
آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است.
بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند.
جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت.
به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند.
حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت.
فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد.
سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن.
امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم.
_خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش.
امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت.
_سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ.
_یا علی مدد.
سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار.
_خداحافظ.
با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود.
از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهلم
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که
همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد.
سریع از اتاق بیرون رفت.
به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند.تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن
کمیل از جایش بلند شد:
ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟
ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟
ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش
ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون
ــ اخه
ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده
ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم
ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو
با صدای عصبی غرید:
ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی
با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از انجا بیرون ببرد ،حالا به هر
صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود.
امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به
خودش آمد.
از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که
کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،امروزانقدر
حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل
حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود.
هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به
خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش
قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش.
سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بلاخره توانست حکم دستگیری
رویا صادقی را تا عصر آماده کند
کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای
دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت.
با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه
ــ سلام،چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید!
ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا
گرفتیمش
ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
ــ آره
ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد.
کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند،
پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام
به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل
شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس
نفس می زد.
ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و
بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری
سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟
ــ م .. من ندیدم
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون
رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله
دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_چهلم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!نگاهم رو دوختم بہ پنجرہی ڪلاس! مغزم داشت منفجر مےشد.
امین چرا بازی مےڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توی سرم :
((همیشہ دوستت داشتم!))
صدایبهار باعث شد
از فڪر بیرون بیام :
ــ خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بےحوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفمرو برداشتم و گفتم :
ــ پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت :
ــ هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودی دانشگاہ ایستادہ بودو پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت :
ــ این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوی ورودی...
حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت :
ــ سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مےاومد گفت :
ــ سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت :
ــ استاد هستنااا
آروم نفسم رو بیرون دادم
و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد...صدای بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!لبم رو بہ دندون گرفتم
و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهای امین عادی نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہی من رو بہ سهیلے گفت :
ــ استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندی زد و گفتو:
ــ گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت :
ــ از تهران تا قم برای هوا خوری؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہای بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد :
ــ یڪم ڪار داشتم!
صدای بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد...جدی نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت :
ــ استاد فڪرڪنم
اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو
بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت :
ــ نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد :
ــ خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوی گفت :
ــ هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم :
ــ امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بےتفاوت گفتم:
ــ تابلو بازی درنیار
برگشتم سمت امین...
چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدمهای محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہهای پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم :
ــ عاطفہ؟!
ڪلافہ دستے بہ چادرش
ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت :
ــ دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیای؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم :
ــ اِم...اِم...خب......
امین جدی گفت :
ــ لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہای بہ امین رفت و گفت:
ــ من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بےڪار گفتم یہ ڪاریڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت :
ــ امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردی خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفهای ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت :
ــ این آقا با شما ڪاری دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم :
ــ الان میام!
عاطفہ گفت :
ــ قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ
بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم :
ــ موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،
با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت :
ــ امیررضا هیولا دیدی؟!
خندہم گرفت،بےتوجہ بہ من ادامہ داد:
ــ بیا بریم دیگہ!
سرفہای ڪردم و گفتم :
ــ استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ...
میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم :
ــ ممنون وسیلہ هست
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
ــ مثل اینڪہ اون آقا
خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید! خدانگهدار خواهررر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندی زدم و گفتم :
ــ خدانگهدار برادررر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
💞 #عاشقـــانه_دو_مدافــع💞
📚 #قسمت_چهلم
_رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
مامان همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند.
_حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟!
علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟!
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد.
_نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ.
صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
_داداش؟؟؟
زن داداش؟؟؟چیزے شده!؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم.
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلـــه🌸 #قسمت_سی_و_نهم حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه خیلییی +ع
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه🌸
#قسمت_چهلم
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین
هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو
_قضیه همین دختره
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم
زدمپسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن
فکر این دختره از سرم نمیرفت
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت
حوصلم سر رفته بود
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
به هر حال بهتر از پراید بود
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت
+نه بابا چقدر اونجا برم
استارت زدمو روندم سمت خونه
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن
بعد چند دقیقه رسیدم
ریحانه پاشد درو باز کرد
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن*
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_نهم ? پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم ب
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_چهلم ?
– بچه ها خوابن؟
– آره!
– پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
– چرا؟
– من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
– دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
– نه…!
– ولی من دیدم!
– میدونستم!
– ازکجا؟
– وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
– همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
– پس حلالم کن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
– جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
– میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
– رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
– نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
– چشم! حالا حلال میکنی؟
– آره…
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
ادامه_دارد