|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ قسمتپنجاهونهم چرا نماز خوب نمی خوانیم؟ استاد پناهیان : یه آفتی هست تا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
قسمتشصتم
چرا از نماز بهره کافی نمیبریم ؟
استاد پناهیان :
چرا بعضی وقتها به قله نگاه میکنیم، نا امید میشیم ؟
جلوی پات رو نگاه کن
یه قدم بردار.
برای نماز خوب خوندن راه بازه ،شروع کنیم به نماز خوب خوندن،
اول باید نگاهمون رو به نماز تغییر بدیم .
نماز یه عبادت مودبانه هست .
نماز در قدم اول رعایت ادب هست .
نه ابراز محبت به خدا ،
ما دوست داریم خدا رو ...
اما این دوستیمون باعث نمیشه روزی پنج بار بریم درخونه ی خدا نماز بخونیم.
ما به هیچ وجه نمیتونیم سر نماز با خدا عشق بازی کنیم .
نماز ما رو زود خسته میکنه .
موقع اذان گاهی اوقات حالمون گرفته میشه .
حوصله نداریم نماز بخونیم .
بریم سراغ نماز ،
نمازخوب خوندن ، نماز مودبانه خوندن،
وبهره کافی از نماز ببریم .
خداوند با وجود اینکه ما رابطه مون با نماز خوب نیست نماز رو واجب کرده .
چرا؟
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
بارهجرانِتُو ،
بَردوشگراناستهنوز ؛
چشمنَرگس ،
بہشقایقنگراناستهَنوز...!!
نَبضِقَلبـٖےأَللّٰهُمَعَجِّلاِنْشٰاءَالله ...🌼
#السَّلامُعلیکَیابقیَّةَاللهِ...💛
ذکر روز سه شنبه:
یا ارحم الراحمین
(ای بخشندهترین بخشندگان)
ذکر روز سهشنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود
#مرتبه۱٠٠
#سخن_شہید🦋
مالڪیتآسمانرا،بہنامڪسانـےنوشتہاند
ڪہبہزمیندلنبستہاند(:!🕊
˼#شھیدبابڪنورۍهریس˹🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
♥️.....!⊰•😇💙•⊱
.
【 جـانراڪہهیـچ . .
مَنجھـانمرافداۍیڪ
خَندھیتۅمیڪنم ..! 】
.
⊰•💙•⊱¦⇢#مقاممعظمدلبرے♥️
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
- اَلسَّلـامُعَلَیكیااَباعَبدِاللہ...
سلـاممیدهمودلخوشمکہفرمودید
هرآنکهدردلخودیادِماست،زائرماست!(꧇♥️^
✨↵#اربابم"
🥀↵#امام_حسین"
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#ذهن_زیبا🦋
ڪیمیاگرۍ فقط تبدیل مس بہ طلا نیست،
بلڪہ تبدیل جہل بہ آگاهـے،
تبدیل نفرت بہ عشق و تبدیل غم بہ شادۍ است؛
پس همہ ما مۍتوانیم با ڪلام زیبا ڪیمیاگر باشیم.🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
اینکهبیکاریروباچتکردنبانامحرمپرکنه
یعنیهنوزایمانشلنگه!🚶♂
#بدون_تعارف🍃
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
گفت؛
عشقبهشهادت،گُلیستکهدردلهرکس
نمیرویدوشهادتغنچهایکهبهرویِهرکس نمیخندد،واینگریههاواشکهاآبیبودپایِ
اینگلهاکهغنچههایشخوشگلمیخندیدند!(:
+حاجحسینیکتا🌱.
#سخنبزرگان
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
خانومشتعریفمیکرد:بھشگفتم
ابراهیماخہچراچشماتاینقدرخوشگلہ؟
گفت:چونبااینچشمام گناه نکردم..
+بہنقلازهمسر
#شهیدانه
#شھیدابراهیمهمت
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
+میدونۍ روز قیامت چۍ
از همه دردناکتره ؟!
_اینکه خود واقعیت
همـون مخلصه
بیادوایسه جلوت بگه :
تو قرار بود من بشۍ
چۍ کارکردۍ باخودت ،
باعمرت؟!
یادمه قبلا یه نفر ازم پرسید مهندس ها هم شهید میشن؟🤔
گفتم آره چطور؟🙂
گفت:فکر می کردم فقط پلیس ها شهید میشن🙁
مهم نیست چیکاره ای!کجا زندگی می کنی!چند سالته؛نوجوونی یا پیر
فقط عاشق باش☺️🌸...شهادت نصیب اونی میشه که توی مسیر عاشقی درد کشیده باشه💔
هیچ چیزی بدون درد بدست نمیاد
حتی شهادت
هیچ تلاشی هم بدون ثمر نیست
#حرف -دلم
بانـــــ😇ـــــو
تُـ🌺 فرِشتِہ خدایے
با بال هاے سیــــ🖤ــــاهے
ڪہ تو را آسمانے ڪردهـ🕊
اَمّا☝️
هَر وَقت ڪِہ لِباســـــ👕ـــــ حیـا را
تَنِ جِســــ👇ــــمَت مےڪُنے
بِہ روحَت نیز گَوشـ👂ـزَد ڪُن
حَیاےِ دُختَـــ🎈ـــرانِہ اَش را
ایمانَــــ📿ــــش را،اِعتِقــاداتَش را
پُشتِ دَر🚪 جا نَگُــذارَد
وَ گَرنَــہ✋
شِیطانـــ👹ـــ هم فِرِشتِه اے بُود
ڪِہ راندِهـ👣 شد
اِے فِرِشتِہ تَرینـ🌹
مُواظِب باشـ☝🏻
راندِه شُدِه ےِ دَرگاهِ حَق نَباشے😉
#چادر 🌸
#حجاب 🦋
#عفاف 🍃
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌱 میگفت:
وقتی تنها شدی با خدا باش... 💗
وقتی هم تنها نبودی بی خدایی نکن!
بی خدا باشی ضرر میکنی... :)
➖ استاد پناهیان
•| #انگیزشی •| #پروفایل
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
امروزکهوضعیتفرهنگےرامیبینیم... مےفهممکہچرارهبـریباعلامتِ
"چفیهروۍدوش" بہماتذکرمےدهند،
اینچفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!'
-🌱حاجقاسمسلیمانی
#امام_خامنه_ای
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_دوم 📚 به روایت امیرحسین …………………………………………………………. _جونم داداش ؟ محمدجوا
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_چهل_و_سوم 📚
چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه. با یاد آوری ساعت ۹ با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که ۸ و عقربه بزرگش که ۱۰ رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم.
_ مامان. مامان.
مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی.
_ نمیییخواد دیرم شده. هیچی.
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم.
فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت. بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود.
_ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم .
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم.
_ سلام. ببخشید دیر شد.
بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم.
فاطمه_ و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب ۱۰ دقیقه ای.
.
.
.
_ مرسی عمو. خداحافظ
بابای فاطمه_ خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت _ حدس بزن چی شده؟
_ عه چته؟ چمدونم چی شده.
فاطمه_ میخوان ببرنمون راهیان نور.
_ واااات؟
فاطمه_ وووووی حانیه ساعت ۹/۵ کلاست شروع نشده مگه؟
_ ای وای. بدو
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر.
_ سلام خسته نباشید.
مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم.
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی_ ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد.
_ بله. ایرادی داره.
خانم عظیمی_ نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه_ ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی_ هه . هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم.
فاطمه آروم خطاب به من گفت _ میخوای تو برو سرکلاست.
_ نه نمیخواد.
خانم عظیمی_ هی دختر خانم . بیا بگیر اینو .
_ فاطمه هستش.
خانم عظیمی_ حالا هرچی.
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم.
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_ چی شد؟
فاطمه_ تو چرا نرفتی؟
_ چی شد؟
فاطمه_ گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو.
_ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط.
فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب.
_ بیا بریم بابا.
فاطمه_ عه.
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد.
_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟
فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی.
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال
فاطمه_ ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی.
_ کی؟
فاطمه_ پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه_ اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم .
#رمان_مذهبی #رمان