#خاطره_شهید
دو روز قبل از اعزام به سوریه گفت:
خواب دیدم بدنم با #خمپاره قطعه قطعه شده
وبه آسمان پرواز کردم🕊
و از آن بالا پیکرم را می بینم و می خندم
#شهیدسیدجواداسدی
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هدایت شده از سربازان امام زمان (عج)♥
در آمار 200 پرداخت ایتا داریم...
همسایه ها همگی #فور
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_شصت_و_چهارم 📚 به روایت حانیه ……………………………………………………………………………………………………………… روب
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_شصت_و_پنجم 📚
به روایت حانیه
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
” بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که …….شما حاضرید……کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه……
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط…… فقط……من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه …..حرفی نیست…. میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه-ان شاالله
#رمان_مذهبی #رمان
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_شصت_و_پنجم 📚 به روایت حانیه سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان.
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_شصت_و_ششم
با صدای تق تق در چشمام رو نیمه باز و دوباره بیخیال میبندم.
مامان_ پاشو ببینم. خجالتم نمیکشه.
_ مامان بیخیال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت ۱۱ قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت ۱۰/۴۵ هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت ۱۱:۱۰ دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد.
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین_ سلام و ………… ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش…
#رمان #رمان_مذهبی
#سلام_امام_زمانـم♥️
پدر مهربانم!
با نگاه مهربانت،
بر دل تاریک من هم بتاب!
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
#سخن_شہید🦋
#تلنگر🍃
شیطانهمیشہاز
درِخیرخواهۍواردمیشھ...!
#شهیدمحمودࢪضابیضایۍ🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱ روز تا عید غدیر😍🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
⊰•🌱•⊱
.
بِـقۅلِآقـٰایِحُسـِینصفـٰا:
‹غَمَـٺغَمگیـنمڪَࢪدھامَـٰادوسـتَتداࢪم💙!'›
˼ ""اللھمالمحیاۍَالمحیاۍِمَن ˹
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#منتظࢪانه
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
⊰•🎗•⊱
.
وَصلشیریـٖـننَشود
گـرنَبـود،دَردفِـراق..
نَمڪعِـشق
بجُزرَنـجوغمِهِجراننـیٖست..!
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#یاحسین
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#تلنگرانه💜
خواهرم✨
وقتے بیرون میرے چادر و حجاب و سربه زیری🧕
توے دنیاے مجازے ولے...
توی گروه مذهبے با نامحرم چت میڪنے
اونم با لقب "بزرگوار"
بقیہ نمیبینن..درست
ولے خدا ڪہ میبینہ!
اسم خودتو گذاشتے مذهبے؟!
اینو یادتوڹ باشھ همیشھ:
مذهبے بودن مهم نیست!!
"مذهبے موندن مهمھ"♥️
✌️👌
پس حواسمون باشه
مذهبی باشیم و مذهبی بمونیم
حواسمون به دنیای مجازیمون و چت هامون باشه
『☁️✨』
-
امامزمان
امامجمعہنیستکہ
فقطجمعہهابہفڪرشی🚶🏿♂'
#اللهمعجلالولیکالفرجبهحقالحسینع🤲💔
-
🕊͜͡🌥¦⇠ #منتظرانه
🕊͜͡🌥¦⇠ #امام_زمان
‹🌱🌷›
•
•
ڪنترݪنگاھخیلےمھمہبچهها👀
چرا ...؟!
چونراھدارهبہدݪ بھقولآقاےقرائتی:چشممیبینہ، دݪمیخواد...!
بچهـ شیعه نگاھشࢪو بههرچیزینمیندازهـتانگاھشبهـ
اقـابیفته....
قشنگهـ نه؟!...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ قسمتشصتوهشتم استاد پناهیان: چرا فکر میکنیم زندگی بدون ادب ونظم شیرین
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
قسمتشصتونهم
استاد پناهیان:
هر کی میخواد با خدا عاشقانه حرف بزنه ،
اول باید با خدا مودبانه حرف بزنه ،
ادب نماز و قرائت نمازت و درست کن
چرا بی ادبی میکنی؟
آدم به یه آدم محترمی میرسه ، بی احترامی میکنه؟؟؟؟
درست حرف بزن،
یه دو دقیقه میخوای باخدا حرف بزنی تو حرم ها که میری دوستانی هستند که وقت میگذارند قرائت نمازو درست میکنند .
والا بنده خودم بچه بودم از تجوید قرآن جایزه گرفتم ،
هنوزم که هنوزه ، هر چند وقت یکبار میرم قرائت خودم و کنترل میکنم .
به یکی از عزیزان که قاری قرآن بود ، گفتم ،
خندید ، گفت حاج آقا ما رو گرفتی؟
گفتم نه بخدا ، قرائت آدم خود بخود خراب میشه بعد چند وقت .
ما فارس زبونیم ، زبونمون عربی نیست ،
اونوقت خدا میبینه من دارم قرائت نمازم و درست میکنم ،
صدا میزنه ، ملائکه نگاه کنید ، اون داره تلاشش و میکنه تا بتونه با من مودبانه حرف بزنه ،
اونوقت خدا میگه الهی فدات بشم بنده ی نازنین خودم .
تعبیر ما اینجوری میشه دیگه... ،
وقتی خدا بخواد افتخار کنه به بنده ش.
مودبانه با خدا حرف بزن ، تا خدا بهت افتخار کنه .
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️