ذکر روز جمعه:
اللهم صل علی محمد و ال محمد
(خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد)
ذکر روز پنجشنبه به اسم امام زمان (عج) است. روایت شده که در این روز زیارت امام زمان (عج) خوانده شود. ذکر روز جمعه باعث عزیز شدن می شود.
#مرتبه۱٠٠
🔰 #عکس_نوشته | #پیام_شهیدان
➖ شهید محسن دین شعاری
🔻 من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد.
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#سخن_شہید🦋
همیشہ براۍ خدا بنده باشید..
ڪہ اگر اینچنین شد بدانید،
عاقبت همہےِ شما بہ خیر ختم مۍشود.. :)
#شہیدمحسنحججـے🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
شهیددهقان،تکہڪلامےداشتکہمےگفت:
یہچادر از حضرتزهــــࢪا(س)
به خانمها ارث رسیده و
داشتن این حجـاب و
حفظ ڪردنِ اون
لیاقت میخواد..♥
و حجاب دری ست به سوی بهشت...
همان حجابی که تقوا را افزون میکند..
#چادرانه
#شهیدانه
#شهید_محمدرضا_دهقان
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هدایت شده از بزم روضه آل الله صلوات الله علیهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه حیرت زده دیدند حسین ابن علی
چقدربعدعلیاکبرخودپیرشده.:(💔😭
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
همه حیرت زده دیدند حسین ابن علی چقدربعدعلیاکبرخودپیرشده.:(💔😭
به یاد روز هشتم محرم...:)💔
#هشتروزماندهبهماهغم...🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ 🌼✨
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
{🦋💙}
•
•
••🦋💙••
دیدیمنتظر یهپیامی
گوشیتُچکمیکنیمیبینیخبری
نیست،
چقدرمیخوره تو ذوقت؟!
اینهمونحرکتیهکهوقتیصدای
اذانگوشیتدرمیادخاموشش میکنیوبهکارتمیرسی:))
چجوریدلمونمیادواقعا؟!💔
•
•
{💙🦋} ☜ #تلنگرانه
#اندڪی_تامل
_خیییلے گلے داداشی!!!😳
_خواهر دوست داشتنے خودمی!!!😏
_خواهری ...🙎
_داداشی ...🙎♂
👈🏻اےن ڪلمات #حرمت دارن😏👉🏻
میگن جایے ڪه تو باشے با #نامحرم،نفر سوم #شیطان است ...!😈
بعضی از ما بچه مذهبے ها،خودمان را زده ایم به آن راه
ڪه ما مطهریم از گناه😳
ما شهید آینده ایم و ...😥
اینکه ما انگار فراموشمان میشود بانوے همیشه خوب آن ڪوچه را...😔
"چرا دقت نمیڪنیم ڪه به صرف گفتن ڪلمه
" برادر "یا" خواهر "ڪسے برادر یا خواهر دیگرے نشده...🤔
و حق #صمیمے شدن را ندارد😒، چه زن چه مرد
صمیمیت #محرمیت نمے آورد📛
مواظب #شڪلک رد و بدل ڪردن بین #نامحرمان
و خطاب زدنها و خخخخخ فرستادن هاے بے جایمان باشیم!‼️⛔️
🔸اےن روایت را بخاطر داشته باشیم ڪه:❣
" #ایمان و #حیا قرین یڪدیگرند اگر یڪے رفت دیگرے هم خواهد رفت"🌹
مراقب دینمان و دین ڪسانے ڪه دوستشان داریم باشیم!🌺
نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
✨͜͡♥️
چَندیستخۅگِرِفتِہتَنَمبـٰآنَدیدَنَت
عُمرۍنَمـٰآندِهاَستاِلـٰھۍبِبینَمَت…!
✨¦⇠#امامزمان
♥️¦⇠#الݪهمعجللولیڪالفرج
هدایت شده از قَمَرِحَیٰاةمَن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتو ببند
خیال کن الان کربلایی😄🖐🏼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی😄🖐🏼
دیۅونھ منم🖐🏼
؏ـاݜقۍ ڪھ دݪخوݩھ منم:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_ششم 📚 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش ر
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_هفتاد_و_هفتم 📚
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون……
#رمان_مذهبی #رمان
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_هفتم 📚 با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوبا
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_هفتاد_و_هشتم 📚
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
.
.
.
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد….جواد بود . گفت کارای…..
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
.
.
.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم…..
قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی.
همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من….
توصیفی برای حالم وجود نداشت.
در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_دیدم_که_جانم_میرود.
به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم.
با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ?ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
امیرحسین _ خودت اجازه دادی.
حانیه_ اره.
دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم.
امیرحسین _ نکن حانیه. نکن.
#رمان_مذهبی #رمان
ذکر روز شنبه:
یا رب العالمین
(ای پروردگار جهانیان)ذکر روز شنبه به نام پیامبر اکرم (ص) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله (ص) خوانده شود که خواندنش موجب بینیازی میشود.
#مرتبه۱٠٠
#حاجآقاپناهیان🌼
هࢪ ڪـے آࢪزو داشتہ باشہ
خیلـے خدمت ڪنہ،#شہـــید مۍشہ..!
یہ گوشہ دلت پا بده،
شہدا بغلت مۍڪنن...
ـ ما بہ چشم دیدیم اینا ࢪو...
ـ از این شہــدا مدد بگیࢪید،
ـ مدد گࢪفتن از #شہدا ࢪسمہ...
دست بذاࢪ ࢪو خاڪ قبࢪ شہید بگو:
حُسین بہ حق این شہید،
یہ نگاه بہ ما بڪن....(:🌱
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فِکـرکَردنبِہگنـٰاهمِثلدودمیمونہ
آدَمونِمیسوزونہوَلیدرودیـواردِلروسـیاه
میکنِہوآدمـوخَفہ💔
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#سخن_شہید🦋
اگہمۍخواۍسࢪبازامامزمان•عج•باشـے
بایدتوانایـےهاتࢪوبالاببࢪۍ..
شیعہبایدهمہفنحࢪیفباشہ،
وازهمہچـےسردࢪبیاࢪه..!
#شهیدروحاللهقربانـے🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
"بہقولآقامصطفۍصدرزاده"↓
ڪسۍڪہتوےهیئتفقطسینہمۍزنہ
خیلــےڪاربزرگـےنمۍڪنہ...
ڪسےڪہسینہمۍزنہفقطیہسینہزنہ،
°شیعہۍمرتضۍعلــے(علیہالسلام)
بایدبارفتارشعشقشروثابتڪنہ♥!°
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونیخوشبختییعنیچی؟!💚🌿
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️