eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بنده خدایی میگفت هر دل ِ تنگی یروز جواب میگیره! آقاحسین آقا ، دلمون به همین خوشه ها:) ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
«❤🌿» اَلسَّلـٰام‌اۍسـٰاڪِن‌ِڪَرب‌ۅ‌بَلـٰا مَن‌ح‌َـرَم‌خ‌ـۅاهَم‌هَمین‌ۅ،ۅ‌َالسَّلـٰام ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
«💙🌀» اَمـیرَاَلمـۅ‌ٔمنـین‌عَلیـہِ‌اَالسَـلام: اَزمُـعـٰاشـرَت‌بـٰاعِیب‌جـۅیـٰانِ مَـردُم‌بِـپَرهـیز؛ زیـراهَمنِـشینِ‌ایـنگـۅنہ‌اَفـراد نیـزاَزعِیبجـۅیۍآنـٰان‌دَراَمـٰان‌نیـست. ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
«🥝🐢» خِیلیـٰامیگین: چـٰادُریَعنۍبۍڪِلـٰاسۍ چـٰادُرحِجـٰاب‌ِ‌‌بَرتَرِه‌،واجِب‌نیست غـٰافِل‌اَزاینڪِہ‌شَھیده‌ڪَمـٰایۍبـٰا‌چـٰادُرَش‌شَھیدشُده"! ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
「📻🌱^^! بـٰایَدبِہ‌این‌بـٰاۅَربِرِسیم‌ڪِہ‌بَسیجۍ‌بۅدَن‌ فَقَط‌تۅلِبـٰاس‌ِچِریڪۍخُلـٰاصِہ‌نَشُدِه‌اَصل اینِہ‌ڪِہ‌نَفـس‌ۅَبـٰاطِـنِمـۅن‌رۅ‌یِہ‌بَسـیـجۍِ‌ مُخلِص‌تَربیَت‌ڪُنیم"! I ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
᎒༄🧡🌻⸙ خوشاآن‌کس‌که‌مولـایش‌کریم‌است مـسیـرش‌برصـراط‌المستـقیـم‌است چنـان‌حالےنصیبـش‌گشتـه‌درعشق، که‌ذکـرَش‌یـاامیرالمـؤمنـین‌است!♥️(: I ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
زینب‌طلو؏دیگࢪےازنوࢪفاطمہ‌است♥️ ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
:) ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_هشتم 📚 دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تن
📚 دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و…… یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_نهم 📚 دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم.
📚 تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد. همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن. امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه. فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود. امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده. فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه. فاطمه سریع جواب میده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه. امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه. امیرحسین _ حا…..ن….یه حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن. . . . بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده. این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه . زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه. فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه. امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟ حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه . . . حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب. دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار ح
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هشتادم 📚 تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی
انیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزاره و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه…… لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن….. پایان…. ازجهنم تا بهشت نوشته ح- سادات کاظمی
عزیزان امیدوارم از رمان خوشتون آومده باشه☺️🌹 ان‌شاءالله رمان بعد از ماه محرم و صفر گذاشته میشه الان به احترام نزدیکی ماه محرم رمان نمیزاریم . ان‌شاءالله از رمان خوشتون اومده باشه لطفا نظراتون درباره رمان رو در لینگ ناشناسی بگید لطفا .
https://harfeto.timefriend.net/16585965862479 لینک ناشناسی لطفا نظراتون رو بگید ممنون میشیم 🙏🏻🌹
ممنونم نظرتون باعث خوشحالی ما میشه☺️🌹
ممنونم بمونید برامون چشم حتما☺️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❪ بِسمِ‌اللّٰھِ‌الرَّحمٰنِ‌الرَّحیم•'‌ ❫
🤍سلام پدر مهربانم 🤍 حال ما در هجر مهدی کمتر از یعقوب نیست💔 اوپسر گم کرده بود و ما پدر گم کرده ایم...💔 💚اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💚 السلام علی طلعه الرشیده والغره الحمیده💚✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز یکشنبه: یا ذالجلال والاکرام (ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود. ۱٠٠
‹‌📻🌱› 💡 شھادت‌اینگونہ‌اتفاق‌مۍافتد خدا‌خوشش‌مۍآید‌ دست‌تورا‌مۍگیرد‌و‌ڪمـےمۍڪشدبالاتر ‌وباهر‌عمل‌‌و‌هرنیت‌یڪ‌وجب‌بالاتر‌ڪشیده‌مۍشوۍ و‌باهر‌خطا‌‌یڪ‌وجب‌سقوط‌مۍڪنی و‌این‌وجب‌وجب‌ها‌هستند‌ڪہ‌تورا‌بہ‌عرش‌شھادت‌ مۍرسانند‌‌‌و‌خدا‌تورا‌به‌آغوش‌مۍڪشد((:🔗..'! ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
⊰•🎗•⊱ . ڪم ڪم سياهے عَلَمت ديدھ ميشود آثـار خيــمه هاي غمت ديدھ ميشود...🖤 . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
-میگفت.. دعاکنیدبه‌عشقِ‌امام‌زمان‌دچار‌بشید! مابه‌اندازه‌اۍ‌که‌امام‌زمان‌را‌دوست‌داریم‌ گناه‌نمیکنیم.. اگردردامام‌زمان‌به‌جونمون‌بیوفته‌دیگه‌ حوصله‌گناه‌کردن‌هم‌نداریم..🌱 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️