eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
____♥️✨ #تصویر #شهید_محمدرضا_دهقان
شهیدی که جای دفنش را نشان مادرش داد مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم. نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
💔 ای‌شھدا . .🕊 در‌این‌شلوغےدنیافراموشتان‌نڪردیم؛ در‌شلوغےقیامت‌فراموشمان‌نڪنید . .!' دستمان‌رابگیرید((: به‌حق‌مادرتان.. به‌حق‌مادرمان ....🥀 🏴 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
27.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ز کودکی خادم این تبار محترم 🌱:) به یاد شهید جهاد مغنیه" ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
یک بار کنار سفره غذا با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه😁 مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅 این را که گفت ، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد... منم برم قم!" سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا ، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!😆" بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند... 🕊 بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد : "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش! برای مداحی محمود کریمے رو میاریم ، سخنران آقای پناهیان خوبه؟😂 بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه🖐🏻 تو شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!😁" من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!😃" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود!😅" همه خندیدند و سفره را جمع کردیم ... 🌷 راوی 🌷 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🌱ُّٓ🌱 بعد‌ از‌ شهادت‌ آقا محسن ؛ دیدم علی همش میوفته ! میخواستم ببرمش دکتر... شب‌ محسن اومد تو خوابم بهم گفت : خانم ، علی چیزیش نیست منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه !💔 به‌نقل‌ازهمسرشهید‌ شهیدمدافع‌حرم‌ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شهید و هفتاد متهم..❗️ این داستان آشنا نیس:)😔😭💔 -السلام‌علیک‌ایها‌الصدیقة‌الشهیده
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ . .!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان رهبری در باره حجاب وعفاف افتخــارآنھاسـت . . .😌✨ 🎙 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
4043e917f3033b8fd774bfa34862813340155380-360p_۱۳۱۲۲۰۲۲.m4a
2.34M
«💔🚶🏾‍♂» ݘھ‌بےحـࢪم ؛ ݘھ‌با‌حـࢪم میگیڕه‌دستمۆ‌زهࢪا‌مـادڕم دنیـاڪہ‌هیݘ‌تۅ‌محـشࢪم ؛ میگیࢪه‌دستمۆ‌زهرا‌مادرم ...:)"🌱🚶🏾‍♂ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_63 روی صندلی ای می‌نشینم کیانا ام روبه روی من می‌شینه... قضیه دیشب رو برای کیانا تعریف می‌کن
کلاس‌هام تموم میشه و مسیر خونه رو طی می‌کنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه می‌رسم و قدم هام رو تند می‌کنم. کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون می‌کشم و در رو باهاش باز می‌کنم. وارد حیاط می‌شم، برگ‌های پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگ‌ها می‌ذارم که خش خش می‌کنند. بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه می‌شم. سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر می‌دارم و روی جا لباسی آویزون می‌کنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم می‌رسم. در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم. اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست. به من نگاه می‌ کنه و میگه: - سلام میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباس‌هام رو عوض می‌کنم؛ به سمت کتاب‌خونه میرم و کتاب "قصه‌‌ی‌دلبری" رو بیرون می‌کشم و مشغول خوندن میشم. *** چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوست‌هاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!... امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه می‌کنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب می‌کنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست می‌گیرم: - کدومشون خوشگله؟ اسما- بپوش ببینم دونه دونه لباس ها رو می‌پوشم که اسما میگه خوب نیست! یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون می‌کشم! با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش می‌کنم و میگم: - این چطوره؟ اسما کتابش رو می‌بنده و میگه: - عالی شال مشکی انتخاب می‌کنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم! ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛