☁️ ⃟¦🤍
-شبیھ زهراشدنم اتفاقےنبود ...!' حضرتمادࢪبودکهدعایمکرد تاامانتشراباجانودلحفظکنم..(:🌿
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
کمی آرامش ..🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
-شبیھ زهراشدنم اتفاقےنبود ...!' حضرتمادࢪبودکهدعایمکرد تاامانتشراباجانودلحفظکنم..(:🌿
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
- الان چی لازم داری ؟
نماز مغرب روبهروی ایوون طلا :) .
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
@nokare_agha313
40.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اولین سالگرد ازدواجتون ...😭
ببینید امنیتمان را مدیون چه کسانی هستیم 😭
#یا_رضا_علیه_السلام
#شهید_دانیال_رضازاده
😭😭😭😭💔💔💔
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
دهه هشتادی ها هم همسر شهید میشن 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه عاشقِ برادر
که جون داده واسه خواهر:))
#شهید_آرمان_علی_وردی 🙂🥀
✌️🏼 #ایستادند
❓مــا امــروز چــرا نایستیـــم؟
#ایران #وطن #انقلاب_اسلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
هستید یکم درخدمتتون باشیم🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/887550
لینک کانال :@habisv
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هستید یکم درخدمتتون باشیم🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/887550 لینک کانال :@habisv
جواب ناشناس هاتون رو در لینکی که براتون گذاشتم ببینید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام یک دروغ است!!
#ببینید(:
تا اخر ببينيد حتما
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_69 #فلش_بک_زمان_حال با صدای بلند زنگ و حجوم هزار هزار دختر به طرف درب ورودی دبیرستان گیج و گن
#Part_70
#فلش_بک_زمان_گذشته
#اسرا
با شنیدن صدای زنگ در چادر حریرم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و دوتا یکی پله هارو پایین میرم تابه ایفون میرسم!
- بله! بفرمایید؟
- براتون غذا اوردم
متعجب پخش صدارو با دست میپوشونم و رو به اسما میگم :
- تو غذا سفارش دادی؟
-اره بابا گشنم بود
-چقدر آخه تو تنبلی!
بعد داخل گوشی آیفون میگم :
- چند لحظه تشریف داشته باشید الان میام .
چادر رو روی سرم میکشم و میرم بیرون و مشغول گشتن داخل کیفم میشم تا هزینه پیتزا پپرونی اسما بانو رو پرداخت کنم، که با صدای بلند برخورد در خونه عمو نگاهی به محمد رضا میندازم که بی توجه و با قدم های تنداز کنارم رد میشه.
- سلام اقا محمد رضا!
بی توجه به راهش ادامه میده و سر کوچه سوار ماشینی میشه و میره
- ممنونم اقا
- قابل نداشت!
- ممنون بفرمایید
عقب گرد کردم و درب حیاط رو با پشت پا میبندم و وارد خونه میشم
- اسما کجایی پس بیا اینارو بگیر
گونم رو میبوسه که از خودم دورش میکنم و میگم:
- زدم به حسابت اینطور نکن!
- ای بابا
اخماش رو توهم میکشه و پلاستیک حاوی غذارو ازم میگیره...
به سمت تلویزیون شیرجه میزنم و روشنش میکنم، روی مبل دراز میکشم و دستم رو زیر سرم میذارم و مشغول دیدن فیلم میشم.
با صدای زنگ گوشیم از صفحهی تلویزیون دل میکنم و به سمت موبایلم میرم.
نام رویا روی صفحهی گوشی افتاده، سریع جواب میدم:
- الو؟
- سلام اسرا خانوم، خبرم رو نگیری ها...
روی مبل میشینم و میگم:
- سلام بر رویا خانوم، مشغول دانشگاه ام وقت ندارم.
- آخرهفته میخوایم بریم کوه با بچه های اکیپ هستی؟
- آره دیگه آخر هفته باشه پایه ام بدجور
- پس جمعه صبح میایم دنبالت
- باش، داداش امیر چطوره؟
- از تو بدتر همش سرکاره تو ام همش تو درس و کتابی
بعد خیلی صحبت های کلی گوشی رو قطع میکنم و به سمت تلویزیون میرم که سريال دیگری در حال شروع شدنه...
به سمت اتاقم میرم و خودم رو مشغول درس خوندن میکنم تا به رفتارها و کارهای محمدرضا در این اواخر فکر نکنم.
اما هر صفحهی کتاب رو که میخونم بیشتر فکرم به سمتش میره.
کتاب رو میبندم و به سمت تخت میرم تا شاید خواب یکم آرومم کنه از اتفاقات اطرافم.
تسبیح ارغوانی رنگی رو که خریده بودم برمیدارم و مشغول ذکر گفتن میشم تا کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_70 #فلش_بک_زمان_گذشته #اسرا با شنیدن صدای زنگ در چادر حریرم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و دوت
#Part_71
با رسیدنم به درمانگاه از پله ها تند تند بالا میرم و به سمت کمد میرم تا لباسهام رو عوض کنم و برم برای رسیدگی به بیمارها بعد پوشیدن فرم سفید پرستاری
گوشیم رو از کیفم بر میدارم و نگاه میکنم که مامان پیام داده پیام رو باز میکنم که گفته:
- من طبقه پایین ام بیا پایین کار دارم!
چشمی مینویسم و گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارم.
مقنعه ام رو روی سرم مرتب میکنم و موهایی ام که بیرون زده از مقنعه رو درون مقنعه میبرم. بعد مرتب کردن مقنعه ام و دوباره آنالیز کردن خودم داخل آینه از اتاق خارج میشم...
دستهام رو درون جیب مانتوی سفید رنگم میذارم به سمت پله ها میرم تا برم طبقه پایین و یک سری به مامان بزنم...
تند تند و لیلی کنان از پله ها پایین میام که درد بدی درون پام میپیچه با حس دردش آروم میشینم روی زمین پام رو یکم ماساژ میدم تا دردش آروم بشه...
صدای پایی رو نزدیک خودم حس میکنم، چون روی پلهها نشستم و تموم راه رو گرفتم از جام بلند میشم که درد پام شدیدتر میشه و صورتم از درد جمع میشه و چشمهام رو میبندم.
با صدای مردونهی ایمان چشمهام رو باز میکنم
ایمان- چیشده؟ حالت خوبه؟
اخم ریزی میون ابروهام میشونم و میگم:
- مگه حالم براتون مهمه؟
و خودم رو عقب میکشم تا ایمان رد بشه...
ایمان به جای اینکه رد بشه کمی نزدیکتر میاد و میگه:
- آره مهمی برام
روی زمین میشینم و پام رو یکم ماساژ میدم که ایمان خم میشه و میگه:
- پات چیشده؟
- چرا باید براتون مهم باشم؟ نگرانم شدید؟
ایمان مقتدرانه جواب میده:
- آره
من هی این رو جمع میبندم این من رو مفرد خطاب میکنه از جام بلند میشم دوباره و تا یک پله پایین تر میام دردش شدید تر میشه جواب میدم:
- من و شما هیچ ربطی بهم نداریم!
ایمان اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره و میگه:
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_71 با رسیدنم به درمانگاه از پله ها تند تند بالا میرم و به سمت کمد میرم تا لباسهام رو عوض کنم
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم:
- ریحانه بانو❤💛
#Part_72
- من و شما هیچ ربطی بهم نداریم!
ایمان اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره و میگه:
- با دیدنت یاد عزیز ترین فرد زندگیم میافتم، کسی که خیلی دوستش داشتم،
متحیر به چشماش که دوتا کاسه خون شده بود نگاهی انداختم با اشکاش چیزی ته دلم فرو ریخته بود :
- دوسش داشتی؟
- تمام زندگیم بود، یک سال پیش بود که از دستش دادم با از دست دادن اون از زندگی نا امید شدم و زندگی برام بیمعنی شد تا تو اومدی تو زندگیم، اخلاقت، حجابت همه چیزت من رو یاد خاطراتم با اون مینداخت...
برای همین خواستم بهت نزدیک بشم و یکم باهات کل کل کنم اما این کل کل ها نه از روی تنفر بود نه چیز دیگه ای! فقط سر و زبونت و حاضر جواب بودنت هم مثل آیدا بود.
با ترسی که به جونم افتاده از اینکه شاید حتی توی ذهنم به ایمان فکر کنم و ازم چیزی بخواد که هر جوابی بدم خیانت به حس عشقی که مثل یه زنجیر دور قلبمه محسوب بشه با استرس ودرد از جا بلند میشم که با کشیده شدن پر چادرم به عقب و کج شدن پام و حس ترک خوردن استخوان پام
با ترس خودم رو روی زمین میندازم که ایمان بی توجه ادامه میده:
- تمام زندگیم خلاصه میشد تو خندههاش وقتی چشماش گریون میشد زمین و زمان رو بهم میدوختم شاید لباش به خنده باز بشه و با چال روی گونههای سرخش خستگیهامو از یاد ببرم.
اخ از چشماش، نگم از چشای درشتش که وقتی خودم رو توش میدیم انگار دنیارو بهم میدادن.
با تاثر لب میزنم:
- چرا! یعنی چیشد که ترکت کرد؟
- کی؟
- آیدا خانوم دیگه!
با پشت دست فشاری به شقیقهاش وارد میکنه و جواب میده:
- پارسال خواهرم آیدا فوت کرد!
خواهرم؟! با چشمهایی که مطمئنم از حدقه قد یک بشقاب شده میگم:
- خواهرتون؟ خدا بیامرزتش
- آره، ۱۷ سالش بیشتر نبود...
- چطوری فوت کردن؟
چشمهای سرخش رو به چشمهام میدوزه و میگه:
- توی تصادف
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛