#اطلاعیه 📜
شیطان، یهو از ما، همهی آنچه که براش خطرناک یا دردناکه رو، نمیگیره!
❌ بلـــــکه؛ یکی یکی اَزَمون میدزده‼️
امروز فقط میگه؛ کار داری، تعقیباتت رو نخون!
دو روز بعد تسبیحاتِ بعد نماز رو میگیره‼️
چند وقت بعد؛ نجوا میکنه؛ اگه اول وقت نخونی چیزی پیش نمیاد، حالا وقت داری..
✖️یوقت میبینی نماز مغرب و عشاءت...
شیطان، یکی یکی ازمون میدزده‼️
یکی یکی ... و زود ... ازش پس بگیریم ، تا روی هم تلنبار نشه.
#نماز_اول_وقت
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
آره خلاصه .....
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🌙💭
زمینبراےداشتنت
حقیر بود...
و آسمانبهتوبیشتر
میآید...💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#برادرم
فکر کردم فقط من از این کارا میکنم
نگو داداشمون هم از این کارا میکرده😉
چه الاغ خوش شانسی بوده شهید گوشاشو کشیده😁
بالا عکس پدࢪان شهیدِشونه☺️
که همه دࢪ جنگ شهید شدن..!💔
پسࢪا هم به یاد پدࢪان دࢪ همان حالٺ
با هم عڪس گࢪفٺند😍
واقعاً زیباسٺ این ٺصویࢪ:)❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهیدانه
🖤|@Shahid_dehghann
با یاد تو
روزگـار برگشت به من
عطر نفس بهــار برگشت به من
فریاد زدم نام خودم را در کوه
نام تو هــزاربار برگشت به من
#شهید_محسن_حججے
#شهید_مدافع_حرم
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق به قلم: - ریحانه بانو❤💛 #Part_72 - من و شما هیچ ربطی بهم نداریم! ایمان اشکی
رمان لبخندی مملو از عشق🙂
به قلم:😘
- ریحانه بانو😉
#Part_73
- توی تصادف.
- چندسالش بود؟
و منتظر نگاهم رو به چشمهای قرمزش دوختم!
- همون روز 18 سالش میشد.
با تاسف سرم رو تکون میدم و جواب میدم:
- وایی، من متاسفانم
با چشمهای نگران به ایمان نگاهی میندازم سرش رو توی دستاش گرفته و محکم شقیقه هاش رو فشار میده:
- آقا ایمان خوبید؟
اما انگار صدام رو نمیشنوه و شروع میکنه به بلند بلند صحبت کردن:
- قرار بود اون روز براش یه تولد بزرگ بگیریم، اون روز بهش گفتم میام دنبالت تا بریم بیرون و کادوی تولدت رو بهت بدم، اما قرار بود دیرتر برسونمش خونه تا سوپرایز بشه.
دانشجوی ترم اخر پزشکی بودم و یه ماشین درب و داغون داشتم، غرورم اجازه نمیداد از پدرم کمک بگیرم برای خرید ماشین بهتر .
همون روز ماشینم آب و روغن قاطی کرد و موندم بین راه، هرکاریش کردم روشن نشد که نشد وقتیهم که روشن شد ، حسابی دیر کرده بودم.
پام رو گذاشته بودم روی گاز و میرفتم به سمت دبیرستان چند باری نزدیک بود تصادف کنم، اما شادی و برق تو چشمهای آیدا موقعی که بهش گفتم خودم میام دنبالت مهم تر از جونم بود.
به اینجا که میرسه اشکهاش روی گونههای ترش میریزه، تا حالا اشک مردی رو ندیده بودم! آخه همه میگن مردها که گریه نمیکنند!
- نزدیک دبیرستان راه بسته شده بود.
برای همین از ماشین پیاده شدم و از رانندههای جلوتر پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفتن جلوتر تصادف شده و ماشین منفجر شده. ماشین رو جایی پارک کردم و مجبور شدم پیاده راه بیفتم
تا دبیرستان حدودا پنج دقیقه راه بود.
وقتی رسیدم نزدیک تر دیدم راه رو با یه نوار زرد رنگ خطر بسته بودن متعجب نگاهی به اطراف انداختم که..
به اینجاه رسید صداش از شدت بغض خش دار شده بود.
- آقا ایمان ادامه ندید!
- که نگام افتاد به یه دخترک که فرم دبیرستان تنش بود، وقتی روی صورتش نگاه کردم آیدا رو دیدم، آیدای من افتاده بود دور حلقه آتیش و صورتش شده بود پر از خونای لخته شده،
با تموم توان سرباز مراقب رو کنار زدم و به طرف آیدا رفتم، بین راه چند باری سکندری میخوردم و دوباره بلند میشدم به امید اینکه اون چشمای بسته آیدا نیست که زیر حجم خون پنهان شده
وقتی بهش رسیدم،..
اون، اون خودش بود، آیدا بود.
همون کسی که بر اثر تصادف و انفجار ماشین، میگفتن مُرده
روی زانوهام افتادم زمین، بلند اسمش رو فریاد زدم ولی دیگه با صدای قشنگش بهم جواب نداد
نگفت جان آیدا
صورت دوتامون از شدت اشک خیس بود! چقدر سخته برسی بالای سر خواهرت در حالی که جون داده...
یاد زمانی میافتم که اسما توی دبستان از روی پلهها افتاده بود و پاش شکسته بود!
چقدر نگرانش شدم و خدایاشکر کردم که اتفاق مهم تری نیافتاده!
نگفت من قربون اون صدای دختر کشت بشم .
ولی من فقط اسمش رو صدا میزدم برای بار اخر بغلش کردم، بوی تنش رو به جون کشیدم، چشای خوشگلش رو بوسه بارون کردم، ولی اون هیچ کاری نکرد، آیدام دیگه نبود.برای همیشه رفته بود. بزور سعی داشتن بلندم کنن!
بهم میگفتن اون مرده پس چرا هنوز بوی خوش نوزاد میداد؟
من توجهی به حرفا شون نداشتم و فقط
آیدا رو صدا میزدم، من آیدامو میخواستم چرا! چرا داشتن دورم میکردن؟
از دستشون خلاص شدم و خواستم به سمتس برم ولی بازم گرفتنم
هقهق مردونش که اوج میگرفت دلم آب میشه و اشکام مثل بارون روی صورتم میریزه
- داغون شدم...تا تو رو دیدم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق🙂 به قلم:😘 - ریحانه بانو😉 #Part_73 - توی تصادف. - چندسالش بود؟ و منتظر نگاهم
#Part_74
- تا، تا تورو دیدم!
وقتی برای اولین بار دیدمت چهرهی مهربون آیدا یادم اومد. وقتی با غرور راه میرفتی و باهام کل کل میکردی!
اشکهاش را پاک میکنه و برای پنهان کردن بغض صداش تک سرفای میزنه و ادامه میده:
- بخدا من از کارام منظور دیگهای ندارم و فقط فقط شما برام مثل خواهرم هستید! مثل آیدایمن!
آیدای چشم آبی من، چشمهاش مثل موج های دریا بود!
با تاثر سری تکون میدم و تا میخوام حرف بزنم که با دیدن یه مرد خونین از پنجره راهرو که به قسمت پارکینگ دید داره ساکت میشم. دوتا مرد زخمی با دیدنشون ایمان رو نگاه میکنم و بهش میگم:
- اقا ایمان یه لحظه بیاید!
خودش رو به من که کنار پنجرهی راهرو ایستاده ام میاد و میگه:
- بله.؟
با دیدن اونا متعجب کلش رو بیرون میبره و میگه:
- چه خبره اونجا؟
و رو به من ادامه میده:
فکر کنم میخواد بیاد داخل درمانگاه بریم ببینم چه خبره خوب!
ایمان این رو میگه و از پله ها به سمت پایین میره منهم پشت اون راه میافتم.
وقتی به محوطه میرسیم با دیدن صورت کسری جا میخورم و زمزمه میکنم:
- آقا کسری
ایمان که صدام رو میشنوه متعجب به سمتم بر میگرده و با چشمهای از حدقه بیرون زده میگه:
- میشناسیش؟
- آره داداش دوستمِ.
اینبار ایمان بلند تر صداش میزنه:
- آقا کسری
یکدفعه مازیار که کنار کسری ایستاده و از پیشونیش شدیدا خون میاد نگاهش به من و ایمان میافته و پس گردنی ای به کسری میزنه و میگه:
- کری بدبخت دستت رو چاقو زدن گوشت که سالمِ! اسم عمه من کسری نیستا دارن صدات میزنن، آیی خواهر کجایی که منو کشتن، آی ننه دارم از درد میمیرم.
کسری به من نگاهی میندازه و یک چیزی دم گوشش میگه که نمیشنویم!
ایمان نگاهی به سر خونی مازیار و دست خونی کسری میندازه و میگه:
- آقایون حالتون خوبه؟
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_74 - تا، تا تورو دیدم! وقتی برای اولین بار دیدمت چهرهی مهربون آیدا یادم اومد. وقتی با غرور ر
#Part_75
کسری دست سالمش رو روی دست زخمیش میزاره و میگه:
- مشخص نیست؟!
مازیا:
- میخواید الان مارو دو ساعت اینجا معطل کنید؟ "آی بریم دارم می میرم"
ایمان دست مازیار رو میندازه دور کردنش و کشون کشون به سمت درمانگه میره
.کسری رو به من میکنه و میگه:
- کیانا کجاست؟
کمی مکث میکنم و خیره به چشماش لب میزنم :
-طبقه بالا، چطور؟
صورت کسری از درد جمع میشه و میگه:
- میشه بهش بگید بیاد پایین؟
نگاهی به دست زخمیش میندازم و میگم :
-چشم شما هرچه زودتر برید تا دستتون رو بخیه بزنن خیلی عمیقه!
لبخندی میزنه و چشمی میگه.
با دو ازش جدا میشم و وارد درمانگاه میشم از پلههای راهرو، دست راستم بالا میرم تا بلاخره به سالن طبقه دوم میرسم.
به سمت تک اتاق استراحت میرم .در اتاق رو باز میکنم که میبینم
پرستاری روی تخت دراز کشیده و صورتش زیر پتو صورتی پنهان شده به سمتش میرم که میبینم کیانا هستش و صداش میزنم:
- پاشو کیانا!کی...انا
با خستگی زمزمه میکنه :
-هوم
از پارچ روی میز چوبی کنار تخت لیوانی آب می ریزم و آب رو روی صورت کیانا میریزم که جیغی میزنه و از خواب می پره، موهای پخش شده توی صورتش که حالا کامل خیس شده رو از روی صورتش جمع میکنه که! با مِن مِن میگم :بیا بریم پایین!
کیانا: اینجا بیشتر بهم نیاز دارن!
-آره چون راحت میتونی از زیرکار در بری!
کیانا میزنه زیر خنده و میگه:آره. دیشب نتونستم بخوابم.
-بریم پایین کارت دارم.
-:باشه
-حالا چرا دیر خوابیدی؟ باز هم تا نصف شب داشتی فیلم ترکیه ای نگاه میکردی؟
-آره تا چهار صبح داشتم فیلم نگاه میکردم هنوز نخوابیده بودم که که صبح شد اومدم اینجا.
از پله ها پایین میریم.
-چیشده حالا؟
با ترس جواب میدم :
- آقا کسری...
وسط حرفم میپره :
- چقدر این بشر ناشنواست هی گفتم الان وقتش نیست.
صورتشو به میگیره سمتم و لب میزنه :
- گفت بهت نه؟ هی گفتم برادر خنگ من
قبل از اینکه حرف نامفهومی بزنه جواب میدم :
- آقا کسری زخمی شده
به گونه خودش سیلی میزنه
- محمد رضا زد شتکش کرد؟
- چی میگی کیانا؟ دعوا کرده
- باکی؟
- با...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
ذکر روز دوشنبه:
یا قاضی الحاجات
(ای برآورنده حاجتها)ذکر روز دوشنبه به اسم امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. روایت شده در روز دوشنبه زیارت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب کثرت مال میشود.
#مرتبه۱٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__🦋❥" #تصویر #برادرم
ماجرای صد دلاری که خرج بادمجان حلب شد
موقعی که داشت میرفت پدرش یک اسکناس صد دلاری داد. خیلی ذوق کرد، آن را بوسید و در جیبش گذاشت وقتی در سوریه بود آن را خرج نکرد، تا این که در بازار حلب یک گونی بادمجان خرید، آنها را بین همرزمانش تقسیم کرد تا هر کس هر چقدر که دلش خواست با آن غذایی درست کند، خودش بادمجان کبابی درست کرد. این کارش تعجببرانگیز بود، چون به شدت از بادمجان متنفر بود و به هیچ عنوان به غذایی که در آن بادمجان بود لب نمیزد.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#شهيدانہ
داشتوضومیگرفتبهشگفتم:
عبدالحسینالانبرایچیوضومیگیری؟
گفت:میخوامشهیدبشم
بهخیالمشوخیمیکرد..
پنجدقیقهبعدشهیدشد...💔
شهیدعبدالحسیناسفندیاری🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
◖🌸💕◗
حاج آقایِ مسجدمون میگفت :
خدایا✨
منو از رفیقام جُدا کردی ، بکن🙂
ولی منو از رفیقات جُدا نکن (:🌱
•
•
•
•
‹ #سخنی_با_پروردگار ›
‹ #پروف_دخترونه ›
‹ #فدایی_رهبر ›
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛