بس كه سرم گرم زندگي ست
كمتر دلم براي شما تنگ ميشود
#امامزمانم 💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#غروب_جمعه
#دلتنگي
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از -خـنـس³¹³
۳تا"الھےبهفاطمه"میگیدبرامون(:
حضرتمـٰادرپشتوپنـٰاهتونباشه..🌱
#فور
#تلنگرانه🔻
روزی یکی از نیروهای شیطان به او گفت :
فرمانده چرا اینقدر خوشحالی؟!
مگر گمراه کردن اینها چه فایدهای داره؟!
شیطان جواب داد: اینها را که غافل کنیم امامشان دیرتر میآید...
دوباره پرسید: آیا ما موفق بودهایم؟!
شیطان خندهای کرد و گفت:
مگرصدای گریه امامشان رانمیشنوی...!
''چقدر این جمله دردناکه 💔''
#اللهمعجللولیکالفرج
اینجا.گناه.ممنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن✔️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهدا میروند و ماهم میرویم...ما کجا و آنها کجا... 💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
انشالله از امروز ( به دلیل پایان امتحانات 😁) آیات نور هر روز ۲ صفحه در کانال گذاشته میشه
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر و دوست شهید علی وردی.....💔
سلام به همراهان عزیز از این به بعد با رمان #بعداز_رفتنت
همرا باشید امیدوارم دوست داشته باشید هر روز ۲ پارت گذاشته می شود ایدی نویسند برای نظراتتون
@Shahiidehh
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
هوالعشق
#part_1
بلاخره استاد تدریس رو تموم کرد و خسته نباشید کلاس رو ترک کردمهدیه اومد نزدیکم
مهدیه:سلام بر گل خودم خوبی؟
من:سلام خانم متاهل چطوری جانم من که عالیم ولی تو انگار خوشحالی چی شده؟
مهدبه:به من نگو متاهلی تازه اومدند خواستگاریم راستی هفته اینده میخواییم عقد کنیم
من:والله بقیه دوست دارند منم دوست دارم خوب از اول میگفتی (مهدیه،تقریبا یک ماهی هست که باهم رفیق شدیم دو خواهر هستند و دو برادر که یکی از برادراش شهید شده مادر پدرش هم خیلی مهربونن پدرش جانباز هست خواهرشم طلبه خواهرشم دختر خون گرمیه چند باری دیدمشون ولی برادرشو ندیدم
در کل خانواده ی خوبی هستند
از افکارم خارج شدم)
بعداز خداحافظی تاکسی گرفتم اومدم خونه خیلی خسته بودم
من:سلام مامان من اومدم
مامان:خسته نباشی دخترم
من: سلامت باشی
رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم وضو گرفتم نمازم رو خوندم از اونجایی که خیلی خسته شده بودم بعداز نماز خوابم برد
با صدا زدن های مامان بیدارشدم از صبح که چیزی نخورده بودم برای همین ضعف کردم
بوی قرمه سبزی می اومد چون ضعف کرده بودم سریع اومدم پایین روی میز نشستم و بایاد خداوند شروع کردم به خورندن پدرمم که اینجا نبود چند ماه یک بار می اومدخونه بعداز خورن ناهار ظرف ها رو جمع کردم و شستم دو تا چای برای خودم و مامان با پولکی که دوست داشت بردم نشستم روی مبل گوشی مو باز کردم دیدم پیام از طرف مهدیه است بازش کردم گفت زنگ بزن
ادامه دارد ..
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام وپیگرد قانونی دارد⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#Paer_2
باهاش تماس گرفتم جواب داد
من:اول سلام مهدیه
مهدیه:سلام خوبی
من:ممنون خوبم
مهدیه:میگم رفتی گلزار شهدا؟
من:نه یک ساعت دیگه میرم
مهدیه:پس آماده باش میام ونبالت باهام میریم خداحافظ
من:خداحافظ
من:مامان من با مهدیه میرم گلزار شهدا
مامان :باشه
بعداز خوردن چایی رفتم توی اتاق موهامو شونه کردم بستم
از توی کمد یه مانتو خاکستری بلند پوشیدم شلوار سیاه روسری کرمی عینک هامو هم زدم که چشمام اذیت نشن و چادرمم پوشیدم کیف سیاه شونی مو هم برداشت و اومدم پایین رسیدم که در خونه کفش هامو از توی جا کفشی پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم مهدیه با تاکسی اومده سوار شدم
من:سلام
مهدیه:سلام خوبی
من:ممنون تو خوبی
مهدیه:منم خوبم دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدن به گلزار کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم هرکدوممون یک جا رفت رفتم روی مزار شهید گمنام دخترک گل فروش رو دیدم که ازم پیرسید
دختره:خانم گل نمیخرید
تمام گل هاشو خریدمگذاشتمشون رو سنگ قبر بعداز کلی صحبت کردند و گریه که می دونم چشمام کاسه ی خونه چند تا از گل هارو برداشتم گذاشتم روی بقیه قبر ها
مهدیه رو دیدم رفتم سمتش نشستیم یه گوشه مهدیه گفت
راستی دانشگاه قرار ما رو راهیان نور ببره میایی؟
نمیدونم بزار به مامانم بگم
رنگ زدم مامان
الوسلام مامان میگم با ریحانه برم راهیانور دانشگاه میبره
مامان:............
باشه خداحافظ
مهدیه:چی گفت
من:می تونم بیام
قبلش یکم خرید کنیم
من :کی میریم ؟
مهدیه : فک کنم دو روز دیگه
من :آها ،،،میگم چطور الان وسایلمون بخریم ؟
مهدیه:آره فکر خوبیه
رفتیم من چندتا گی ه و دستمال و ساقه دست و یه پلاک گرفتم ریحانه هم همه رو خرید جز روسری که اون همه رنگش رو داشت تلفنش زنگ خورد جواب دادم برگشت پیشم گفت داداشش برگشته خیلی خوشحال بود برای همین زودتر وسایل رو خریدیم و رفتیم خونه
خسته شدم
مامان:خسته نباشی
من سلام ممنون
رفتم خرید هارو جا دادم لباس هامو عوض کردم اومدم پایین ساعت ۵ بود خسته شده بودم کمی استراحت کردم اذان رو گفتند
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام وپیگرد قانونی دارد ⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
https://harfeto.timefriend.net/16742360315472
برای نظراتتون
❤️🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
【 ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ 】
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
⋞💚🌤⋟
ماندهام در پس این شهر پر از دود و گناه!
من بدون تو چطور ناے نفس را دارم؟!💔
『 اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ✋🏻 』
🌤⃟🔗¦↫#سلامباباجان✨"
ذکر روز شنبه:
یا رب العالمین
(ای پروردگار جهانیان)ذکر روز شنبه به نام پیامبر اکرم (ص) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله (ص) خوانده شود که خواندنش موجب بینیازی میشود.
#مرتبه۱٠٠