•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#Part_1
لی لی کنان به سمت خونه قدم بر میدارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست میکنم و کلیدهارو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم!
نگاه از درحیاط عمومیگیرم. درو باز میکنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم .
نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده.
- سلام دخترم،خسته نباشی...
متقابلا لبخندی میزنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه میکنم...
از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد میکنم که در باز میشه و داخل میرم. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من میدوزه.
- لباساتو عوض کن می خوایم بریم خونه زن عمو
سری تکون میدم و میپرسم:
- مامان کجاست؟
همین طوری که سرش داخل کتابه جواب میده:
- توراهه، الان میاد!
« آهان»ی زیر لب میگم و کیفم رو روی تخت میاندازم.
خمیازه ای میکشم، خیلی دلم میخواد یک دلِ سیر بخوابم؛ اما دیدن محمدرضا چیز دیگه ایه! یعنی پایان سه روز دلتنگی و ندیدنش! سریع لباس هام رو درمیارم و به سمت کمدم میرم و از بین لباس های رنگارنگم، دامن مشکی و مجلسی ای رو برمیدارم و به نگین های سفید و ریزی که داره نگاه می کنم.
دوباره به کمد بر میگردم و این بار، شومیز قرمز رنگی که آستین هاش نگین های همرنگ نگین های پایین دامنم داره رو برمیدارم، همراه اون شالی که طرح مشکی و قرمز داره روهم بیرون میکشم و تن میکنم.
اسماهم حاضر میشه و باهم از اتاق خارج میشیم، مامان و بابا روی مبل منتظر ما نشسته بودند، چادر رنگی ای که روش گل های ریز صورتی داره رو روی سرم می اندازم و همراه بقیه از خونه خارج میشم.
نویسنده: رایحه بانو
ادامه دارد ...ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
هوالعشق
#part_1
بلاخره استاد تدریس رو تموم کرد و خسته نباشید کلاس رو ترک کردمهدیه اومد نزدیکم
مهدیه:سلام بر گل خودم خوبی؟
من:سلام خانم متاهل چطوری جانم من که عالیم ولی تو انگار خوشحالی چی شده؟
مهدبه:به من نگو متاهلی تازه اومدند خواستگاریم راستی هفته اینده میخواییم عقد کنیم
من:والله بقیه دوست دارند منم دوست دارم خوب از اول میگفتی (مهدیه،تقریبا یک ماهی هست که باهم رفیق شدیم دو خواهر هستند و دو برادر که یکی از برادراش شهید شده مادر پدرش هم خیلی مهربونن پدرش جانباز هست خواهرشم طلبه خواهرشم دختر خون گرمیه چند باری دیدمشون ولی برادرشو ندیدم
در کل خانواده ی خوبی هستند
از افکارم خارج شدم)
بعداز خداحافظی تاکسی گرفتم اومدم خونه خیلی خسته بودم
من:سلام مامان من اومدم
مامان:خسته نباشی دخترم
من: سلامت باشی
رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم وضو گرفتم نمازم رو خوندم از اونجایی که خیلی خسته شده بودم بعداز نماز خوابم برد
با صدا زدن های مامان بیدارشدم از صبح که چیزی نخورده بودم برای همین ضعف کردم
بوی قرمه سبزی می اومد چون ضعف کرده بودم سریع اومدم پایین روی میز نشستم و بایاد خداوند شروع کردم به خورندن پدرمم که اینجا نبود چند ماه یک بار می اومدخونه بعداز خورن ناهار ظرف ها رو جمع کردم و شستم دو تا چای برای خودم و مامان با پولکی که دوست داشت بردم نشستم روی مبل گوشی مو باز کردم دیدم پیام از طرف مهدیه است بازش کردم گفت زنگ بزن
ادامه دارد ..
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام وپیگرد قانونی دارد⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛