eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
اهنی و ابارک لکم ولادة حفید امیرالمومنین و حفید الزهراء خاتم الامامین و الرسُل الذی سیأخذ ثار الحسین (علیه السلام) و آل الحسین الامام الموع‌ـود صاحب العصر و الزمان ♥️✨
عیدتون مبارک 😍♥️✨
هدایت شده از -خ‌ـنـس³¹³
عیدتون‌مبارك‌دوستان(: یه هدیه‌ی خاص براتون داریم اول‌نیت‌کنین‌و ازبین‌عدد ۱تا۱۰‌یه‌عدد‌انتخاب‌کنین وهدیتون‌رودریافت کنید😉🌱 پاکت 1⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ پاکت 0⃣1⃣ براۍدوستاتون‌هم‌بفرستید تابتونن‌ازبابامھدۍعیدۍبگیرن😍
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann
مجموعه عکس نوشته های حریم ریحانه بخش هشتم
هر‌کی‌رو‌میبینی‌داره‌برات‌یه‌کاری‌میکنه :) آقا‌من‌حتی‌سعادت‌‌ندارم‌یه‌کار‌کوچیکم برات‌بکنم🚶🏾‍♂️ حداقل‌حداقل .. یه‌تبریک‌خشک‌وخالی‌ را‌از‌‌این‌نوکر‌بدت‌پذیراباش -تولدت‌مبارک‌آقا‌جانم :)♥️'
💕شهید شاهرخ ضرغام(حُر انقلاب)💕 داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
بسمـ رب العشـ♡ـق سلام رفیق 🖐 ماه شعبان و میلاد آقا جانمون مولا صاحب الزمان (عج) رو بهت تبریک میگم ان شاءالله به زودی زود یه دیدارِ همراه با سربلندی با مولا داشته باشی. ان شاءالله به تونی لبخند رضایت رو لبشون بزاری البته که میتونی:)... همونطور که همه میدونیم یک گناه خیلییی بزرگه که متاسفانه هممون انجامش دادیم 😔 بیا اینبار تمام کسایی که پشت سرمون غیبت کردن رو حلال کنیم... تا ان شاءالله این پیام برسه به دست اون کسی که پشت سرش غیبت کردیم و اونم حلالمون کنه... با این گذشت ها و بخشش ها سبک کردن بار برادر دینی مون اقا صاحب الزمانم قطعا خوشحال میشه❤️ این پیام دست به دست بشه ها! .🍁.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ...💗 قسمت شصت‌وششم صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه
💗رمان او_ را💗 قسمت‌شصت‌وهفتم شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه! نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده! تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم. بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند! دل تو دلم نبود...💗 ولی خبری ازش نشد! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم! قلبم دیوانه وار میکوبید! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم! اون هم پیاده شد و اومد سمتم! مثل همیشه نبود! اخماش تو هم بود!! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود...😒 یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒 جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!! -سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟😳 دستشو برد پشتش!! -سلام ممنونم.خداروشکر چیزی نیست! -آخه...خب... چه خوب! منم خوبم!😊 زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕 از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه! -خب کجا بریم؟😊 -جایی قرار نیست بریم!بفرمایید! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم! متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم! -این....چیکارش کنم؟؟ -جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید! ابروهام رفت توهم! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم! سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد -راستش... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم! قلبم داشت یه جوری میشد... -نمیفهمم...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ -اممم...بله و یه خواهش هم داشتم. لطفا ... چطور بگم... لطفا دیگه رو من حساب نکنید! نمیفهمیدم چی میگه! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم! اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!! -میشه واضح تر بگید؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. -بهتره که... دیگه باهم در تماس نباشیم.... من میخواستم بهتون کمک کنم اما فکرمیکنم ... ببینید! هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم!ببخشید... خداحافظ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره! شوکه شده بودم! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!! 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_ را💗 قسمت‌شصت‌وهفتم شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از
💗رمان او_را ...💗 قسمت شصت‌وهشتم احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم...! بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند! هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم. مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم! جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم... بدون شام به اتاقم رفتم، احساس حماقت بهم دست داده بود. تقصیر خودم بود. اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود، نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم. ولی چرا اینجوری شده بود....! زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر! -باید دلیل این کارهاش رو بفهمم... یه روز میگه میخوام کمکت کنم، یه روز میگه دیگه روم حساب نکن! یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم، یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن! اخه چرا اینجوری میکنه....😣 دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم ولی تنهاچیزی که نبود،حس درس خوندن بود! تا ساعت سه ،کلافه تو اتاقم قدم میزدم، یه بار اهنگ گوش میدادم، یه بار سیگار، یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم، دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم! من دنبال آرامش میگشتم، اما اون موجود سیاه،اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست! من دنبال آرامش میگشتم، اما پیداش نمیکردم! من دنبال آرامش میگشتم، و "اون" ، توی آرامش غرق بود! پس هرچی بود،همونجا بود! پیش اون! باید میفهمیدم چی به چیه! باید پیداش میکردم! با فکری که به سرم زد، لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت. صبح بعد رفتن مامان و بابا، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون. نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه، حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم، اما مهم نبود. برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم، همین کار شاید بهترین کار بود! ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم. نمیدونستم چقدر باید صبرکنم و اصلا شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت! چاره ای نداشتم،سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم. چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم! نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم،خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه! از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم! اگر شک میکرد خیلی بد میشد! بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده!! با دستم زدم رو پیشونیم! فکرکردم حتما لو رفتم ... اما اون اصلا حواسش به من نبود! داشت با گوشیش صحبت میکرد، بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست! نمیدونستم چرا نرفته خونه! منتظر چیه؟منتظر کیه؟ بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد،با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن!!😳 بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد!! با تعجب نگاهش کردم! دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش! از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه. از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم!! به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم ... 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.