eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و پانزدهم وقتی تموم شد هیچ آبی توی بدنم نمونده بود که گریه نکنم. صورتش رو نگاه کردم باورم نمیشد به آسمون زل زده بود نمیتونستم بفهمم که خوشحاله.... ناراحته.... دلخوره.... یا پشیمون خیلی ناراحت و دلخور بودم که همچین گذشته ای دارم. نفسم بالا نمیومد بلند شدم و رفتم پایین لیوان آب خنکی خوردم و نفس گرفتم. دوباره رفتم بالا و دیدم که روی تشک سر یه سجده گذاشته و شونه هاش میلرزه...! لبخند بغض داری زدم و خوردنی ها رو برداشتم و کنارش نشستم. منتظر موندم تا بلند شه ولی همونجوری موند دستمو گذاشتم روی شونه اش و تکونش دادم و صداش زدم. بلند شد و صورتش رو با دستاش پاک کرد دستاش رو برد بالا و خداشکری رو از ته دلش گفت و برگشت سمتم باهام حرف زد حرف زد سعی کرد آرومم کنه که موفقم بود! ...... دیشب به خوبی و خوشی گذشت الان در به رد با حسین و خانواده ها دنبال خونه ایم تا الان 3ساعت هست که داریم میگردیم ولی هیچ حسین هم اسرار داره که بریم بالای خونه برادرش هرجایی رو زیر سر گذاشتیم ولی چیزی در خور پیدا نکردیم. آخرش رفتیم یه سر زدیم به خونه بالایی داداش حسین خانومش دیگه باهام رفیق شده بود و با جون دل کار می‌کرد یه جورایی مثل خواهرم بود دیگه 💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و شانزدهم خونه رو که دیدیم خیلی از خونه های دیگه به دلم نشسته بود. لبخندی از رضایت به حسین زدم که لبخندم رو گرفت و دم گوشی با برادرش صحبت کرد اونم سر تکون داد و لبخند محوی زد. سرش پایین بود ولی بهم با خوش رویی گفت: _خوش اومدید زن داداش انشالله که قدمتون خیره _ممنون صدای زنگ گوشیم که بلند شد عذر خواهی کردم و چنت پله ای رو رفتم پایین. _جانم _سلامتی خواهری سلام _آی جانم... زهرا جانم چطورین؟ _الحمدالله خوبیم شما خوبین؟ _آره خداروشکر _ترنم خونه رو چی کار کردین کل قضه براش توضیح دادم حتی براش توضیح دادم که این بردارش و خانومش سه چهار سالی هست که عروسی کردن ولی بچه دار نشدن و اینا اونم کلی دعا کرد که مثل خودشون امام رضا بچه بهشون بده فقط یک ماهه دیگه تا به دنیا اومدن عشق حاله بود! عجیب ذوق این نیم وجبی رو داشتم. رفتم بالا که صاحب خونه و اومد و قولنامه رو نوشتیم آخرشم یه انشالله به خوبی گفتیم و راهی خونه شدیم. دوماهه دیگه عروسی منو و حسین بود. قرار شد بعد از تولد نیم وجبی زهرا بریم جمکران و بچه رو با خودمون ببریم. هم آقا قدمش رو مبارک کنه هم برکت بیاره تو زندگیامون گذشت گذشت گذشت و این روز ها دنبال دردسر های عروسی هستیم. ...... _الو حسین کجایی؟ دیر میشه به خدا؟ _اومدم اومدم کی گفته آرایشگاه دیر میشه مگه میخوای حاضری بزنی؟ _ای خدا من اینجا دارم حرص میخورم تو مثال میزنی بیا! _چشم خانومم الان میام.... اومدم بیا پایین وسایل ها رو با مامان برداشتم و رفتیم پایین تو ماشین از اول روسری رو درست کردم درسته روز عروسی بود ولی خیلی استرس داشتم و خوابم میومد آرایشگر بهم گفته بود 6صبح اونجا باشم و طبق معمول حتما باید ساعت4 صبح بلند میشدم و کارا رو انجام میدادم 💜نویسنده : A_S💜
یه دختر کوچولو واسه رئیسی نامه مینویسه که چادر گل گلی میخوام با سنجاق روسری فرداش باهاش تماس میگیرن میره هدیش رو میگیره😍😂
اگه گوشیتون اذان میده، حتما صداشو متوسط رو به بالا بزارید که در محیط پخش بشه در این کار برکاتی است بسیار:)
فضایل قرآنی مولا امیرالمؤمنین ... آیه تطهیر : بخشی از آیه ۳۳ سوره احزاب است که در آن از اراده خداوند بر پاکی اهل بیت(ع) از رجس و پلیدی سخن آمده است. مفسران شیعه معتقدند این آیه در خصوص اصحاب کساء نازل شده است.[۳۵]
1_5039963207.mp3
2.58M
میزنه‌قلبم‌داره‌میاد‌دوباره‌ بازبوی‌محرم😭😔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__بانویی که کشف کردی این کلیپ رو مرور کن،همه اونایی که داری میبینی توراه امنیت من و تو خونشون رو دادند عاشقانه خانواده شون رو دوست داشتن اگه نمیتونی حجابت رو حفظ کنی حتما یه جواب اول برای این شهدا آماده کن ببین ارزششو داره شرمنده شون بشی...💔 تــقــدیـم بــه لــیــلا هـای صـبـور سـرزمـیــنــم شــادی روح شـــهدا پنج 🌻صلوات هدیه کنید... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزئیات شهادت سروان محمد قنبری در مراسم یادبود مرحوم کیان پیرفلک از زبان جانشین فرمانده انتظامی استان خوزستان
اگر با پدرمهسا برخوردمیشد مادرکیان ادامه نمیداد اگر درمجازات قبادلو تعلل نمی شد پویا مولایی ادامه نمی داد اگر با اغتشاشگر برخوردمیشد اغتشاشات ادامه پیدا نمیکرد... اگر ق.قضاییه برای خون شهیدان بیشتر از مماشات حرمت قائل میشد الآن بچه های شهید قنبری یتیم نمیشدن 💔
میگفت: من‌دوست‌دارم‌وقتی‌شهادت‌بیاددنبالم‌که شهادتم‌بیشترازموندنم‌موثرباشه! -شهیدمحمدرضادهقان-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و هفدهم تو ماشین از شدت استرس دستام عرق کرده بود گرمم بود و این خیلی روی اعصابم بود حسین که منو دید کولر رو روشن کرد که نفس آسوده ای کشیدم حسین خنده توی گلویی کرد و گفت: _عروس خانوم آنقدر استرش نداشته باش میرسی به من! نگاهش کردم.... هم ذوق داشتم هم استرس داشتم...! خوشحال بودم که داریم به هم می‌رسیم. بغض آلود لبخندی کجی گوشه لبم جا گرفت مامان حسینم که پشت بندش گفت _نگران نباش عزیز دلم عروس به این ماهی دارم انشالله یمره آرایشگاه به خوبی و خوشی ماه ترم میشه اصلا استرس به خودت نده مطمئن باش امروز به بهترین نحوش انجام میشه _چشم... ممنونم... خداروشکر که شمارو دارم _خواهش میکنم ببین چه کار خوبی کردی که خدا این مادرشوهر رو بهت داده منو و حسین با تعجبی همزمان به هم نگامون افتاد هرسه زدیم زیر خنده حسین که پیچید سمت راست خنده ام قطع شد خیلی از استرسم از بین رفته بود ولی مگه میشه عروس باشی و استرس نداشته باشی! نگاهی به حسین کردم و لبخندی زدم _انشالله خوشتیپ تر ببینمت _انشالله.... شما هم به قول مامان ماه تر ببینم انشالله _انشالله دستت درد نکنه.... مامان جان بفرمایید لباس و کفاشامون رو حسین آورد دم در که خدافظی پر ذوق کردم باورم نمیشد که دارم عروس میشوم دستمو گذاشت روی دهنم و جیغ خفه ای کشیدم مامان حسین که صورت و واکنش رو دید خنده از ته ولی آروم کرد و گفت: _خوشبخت بشین دخترم! 💜نویسنده : A_S💜
💜رمان اورا 💜 قسمت صد و هجدهم ممنونی گفتم که بغلم کرد... زنگ در رو زدیم برای اینکه استرسم بخوابه پشت در.... توی خیابون استرسم و هرچی که باعث حال بدم میشد رو جا گذاشتم و منتظر موندم تا مامان بره داخل مامان خودم که زود تر اومده بود تا چشمش به ما افتاد لبخندی زد و بلند سلام کرد این آرایشگاه آرایشگاهی هست که قبلا مامانم خیلی میومد برا همین همه دیگه با من و مامان آشنا بودن منم جوابش رو با سلامی بلند دادم رفتم تو اتاق پرو چادر و روسریم رو برداشتم تاپ نازی تنم بود که استایلم رو دخترونه کرده بود دستام رو بهم مالیدم و پر از شادی از اتاق رفتم بیرون و روی صندلی مورد نظر نشستم آرایشگر رو می‌شناختم برا همین دیگه چیزی راجب میکاپم نگفتم سلام کرد و دستاش رو گذاشت روی شونم سلامی بهش کردم که گفت شروع کنم که با انرژی و ذوق بی وصف بفرمایید گفتم که شروع کرد هر بار صورتم میسوخت یا اذیت میشدم ولی در مقابل اون همه شادی که داشتم هیچ بود کارش که روی صورتم تموم شد صدام زد که چشمام رو باز کرد.... روی اینه پارچه بود و دوباره مثل عقدم کلی ذوق کردم که صورت خودم رو ببینم زهرا و زینب یه رایگانه نزدیک به خونشون رفته بودن و به قول خودشون میخواستن من پس میوفتم با دیدنشون آرایشگره یه سری از مدل موهایی که به صورتم میومد رو بهم نشون داد از بینشون شینیونی رو انتخاب کردم که عن قشنگ باشه هم جمع جور یه مدل موی قشنگ خیلی چشمم رو گرفته بود وقتی به خانمه گفتم اونم تحسینم کرد از سلیقه ام 💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و نوزدهم یه مدل موی خیل ساده نه تجملاتی هم نبود ولی خیلی قشنگ بود و به دلم نشست بعد از کلی درد کشیدن زیر دست آرایشگر با این گیره ها نفس آسوده ای کشیدم. خانمه به خنده افتاد لبخندی زدم که بهم گفت برم لباس رو بپوشم دیگه تا اون موقع کار مامانا هم تموم شده بود اونا اول لباساشونو پوشیده بودن آخه لباساشون کار خاصی نداشت و هر دو لباساشون لخت بود در جعبه رو باز کردم که به وضوح برق داخل چشمام رو متوجه میشدی لباسم رو برداشتم و با کمک بقیه تنم کردم کفشم رو پاک کرد که همون لحظه اول پشت پام درد گرفت و برای بار هزارم زهرا و زینب رو لعنت فرستادم که پیشنهاد کفش پاشنه بلند داده بودن قدم متوسط بود و میتونستم کفش تخت پام بکنن ولی همه مخالفت کردن که به دلم می مونه و فقط به خاطر خانواده ام بود که حرفشونو گوش دادم و روشونو زمین ننداختم هر لحظه نزدیک بود اشکم در بیاد که آرایشگر هر بار بهم اخطار میداد هر دختری ارزوشه که خودشو توی لباس عروسی ببینه و آرزوی منم به لطف خدا و اهل بیت و حسین به سر انجام رسید! وقتی کامل فیت تنم شد خانم هایی که اونجا کار میکردن من رو روی سکوی کوتاهی بردن که ایستاده بودم حالا میکاپ و همه چی تکمیل بود برگشتم که با اینه پوشیده روبه رو شدم موقع دیدن خودم بودم دستمو گذاشتم روی صورتم که پارچه رو برداشن واییییی خداااااااااا😍 باورم نمیشد که این من باشم آنقدر خوشگل شده بودم قلبممممم گرفت ❤️ خدا به داد حسین برسه چی گیرش اومد بی نظری شده بودم و انصافا آرایشگر هم خوب بود هم میکاپم خیلی غلیظ نبود هم شینیونم خیلی شلوغ گنده نبود خانومه که ایستاده بود بغلم کردو آروزی خوشبختی کرد وایسادم وسط که پرده کنار که به رنگ زرشکی کنار زده بود حالا مامانا بودن که از دیدن همچین منظره ای لذت میبردن مادر حسین که دستشو گذاشته بود روی صورتش و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و کل می‌کشید مامان که انگاری هنوز باورش نشده بود دستشو گذاشته بود روی صورت و دهنش و با چشمان و دهن باز نگاهم میکرد مامان خودم که گریه امونش نمیداد اومد نزدیک... نزدیک و نزدیک تر دستام رو گرفت و بوسید به خاطر لباسم و کفشم درست نمیتونستم خم شدم ولی با این حال خم و شدم پای مامانم رو بوسیدم 💜نویسنده : A_S💜
VID_20210828_190506_105_۲۰۲۱۰۸۲۸۱۹۰۶۲۲۲۳۵_a01.mp3
1.68M
_بعضی‌وقت‌ها‌دل‌کندن‌،ازیسری‌چیزهای‌ خوب‌باعث‌میشه‌یسری‌چیزهای‌بهتر‌بدست‌ بیاری!(:
🔰 مشکل کار نکردن آقای رئیسی نیست. 💠 او با جان و دل در حال کار کردن است ، آقا هم شهادت داده، مشکل اما رسانه نبودن ماست ، مشکل گزارش کار ندادن ماست ، مشکل اینجاست که این کارهای مهم را نمی‌بینیم و بعد دیدن ،زحمت نشر آن‌ را نمی کشیم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد بیستم مامان که انگاری انتظار همیچین واکنشی رو نداشت نتونست جلوم رو بگیره وقتی ببند شدم هواسم به موهام رود که به جایی گیر نکنه چون به شدت مدل موهام رو دوست داشتم بغلم کرد و توی گوشم نجوا کرد: _الهی سفید بخت بشی عزیزکم! خیلی دوست دارم دختر مامان دستت طلا که آرزومو برآورده کردی لبخندی از ته جونم و دلم به روی مامان زدم نزدیک خودمم گریه ام بگیره مامان خودم اومد عقب و مادر شوهرم بغلم کرد و اونم آرزوی خوشبختی کرد هردو دستام رو گرفتم و از اون پله کوچیک آوردن پایین شنل رو آرایشگر برام آرود که که سرم کردم و کلی هم به مامانا تذکر دادم که حواستون به موهام باشه شنل رو که پوشیدم روی صندلی نشستم تا حسین بیاد همه دامادها زود میان طرف ذوق میکنه از ما دامادمون دیر میاد نشستم و خودم رو باد میزدم همین جوری هم گرمم بود شنلم اضافه شده بود. مامان رو کرد بهم و گفت : _میخوای یه زنگ بخش بزنی؟ _مامان(مامان حسین) میشه لطفا گوشیم رو بدین توی کیفم اونجا گوشی رو گرفتم و زنگش زدم یوق.... بوق...بوق.... بوق مشترک مورد نظر در دسرس نیست... یعنی چی خدایا حسینمو از تو میخوام... 💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و بیست و یکم دو سه بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد دیگه کم کم داشتم سکته رو میزدم که خانمی پرده جلو در آرایشگاه رو زد کنار و گفت داماد منتظرتونه نفس آسوده ای سه تایی کشیدیم بلند شدم و لباسم رو توی دستم گرفتم و با آرامش سمت تر قدم برداشتم درسته نگرانش شده بودم ولی الان ذوق زیادی داشتم شنل رو کمی بالا بردم و به خانمی که اصولا از عروس های آرایشگاهشون میگره گفتم که ما رو بیخیال بشه نفس نفس میزدم... ضربان قلبم دست خودم نبود... حسین بیش از انتظارم زیبا و رشید شده بود و با اون دست گل توی دستش عجیب با دلم بازی می‌کرد. فیلم بردار بهم گفت که دستمو بزارم روی شونه حسین قدم برداشتم و دستمو گذاشتم روی شونش وقتی برگشتم قشنگ حس کردم که دوسه تا سکته ناقص رو رد کردم موهاش رو داده بالا و با اون گل توی جیب کتش دست تمام مردای شهر رو از رو بسته بود چشماش به من که افتاد اشک تو چشماش جمع شد چشماش برق خاصی توش موج میزد دستشو باز کرد و چرخید در خودش... هنوز باورش نمیشد که این خانوم... عروسش باشه زانو زد جلو و دست گل رو بهم تقدیم کرد گل رو ازش گرفتم و و تشکری کردم بعد از کلی کار که فیلم بردار گفت انجام بدیم راهی ماشین شدیم در رو برام باز که خنده ای کردم و نشستم کمکم کرد که لباسام رو بالا بزارم وقتی نشست ماشین و روشن کرد و کار هایی رو فیلم بردار گفت که انجام دادیم که گفت میره سمت تالار اولش مخالف بودم ولی خود حسین گفت میخوام خاطره بشه مهمونا و مامانا و بقیه پشت سرمون بودن و حسابی شلوغ کرده بودن که تذکری دادم بی هشون که کمتر شد خودم دوست نداشتم که خیلی شلوغ کاری بشه و خداروشکر هم همین شد تاالان وقتی رسیدیم به به تالار جیغ و فریاد زهرا و زینب گوش هر کسی رو کر می‌کرد البته قبل از اینکه آقایون باشن سمتم اومدن که نمیتونستم ببینمشون شنل و چادرم روی صورتم بود حسین اومد و دستم رو گرفت و گل رو داد اون یکی دستم که گرفتم و محکم و خوشحال کنارش قدم برداشتم وارد تالار که شدیم هم یه لحظه همزمان باهم ایستادیم و همزمان گفتیم : در بند کسی باش که در بند حسین است.!💜 مولودی شروع شد با کل خانم ها و دست آقایون توی دلم از خانم فاطمه زهرا سلام الله تشکر کردم که حسین رو بهم داد از آقا صاحب الزمان تشکر کردم که توی این راه منو قرار داد وقتی نشستیم مردا بودن ولی اون ته که یه دودقیقه رو بودن و بعدش رفتن حسین یاعلی گفت و رفت زهرا و زینب کمکم کردن وقتی قایفه هاشونو دیدم و اونا منو دیدن تعجب کرده بودن هر سه جیغ بلندی کشیدم و همه بغل کردیم حدودسه ساعتی از مجلس میگذره که به شدت خسته شدم وضو داشتم و این آرومم می‌کرد حالا دیگه صدای مولودی کمتر شده بود و هر کسی توی لاک خودش بود که زهرا با شکم گنده اش اومد سمتم : _خب خب دیگه میره خوشگل میکنی بر میگردی ها _ولی ترنم خدایی خیلی خوشگل شدی یهو دیدم زهرا زد زیر گریه _زهرا خوبی چت شد؟ _آجی زهرا میخوای عروس این مجلس ناراحت شه؟ ها میخوای دلخور شم؟ _نه فقط فکر کردم به چند ساله قبل که تازه آشنا شدیم چقدر زود گذشت ترنم نه؟ خداروشکر که اومدیم تو زندگیم خواهر گلم! _خواهش میکنم خودم اومدم _خخح. خیلی بی جنبه ای مثلا اومدم احساسی باشم _راستی زهرا چند ماهته؟ _من امشب رفتم تو ماه نهم _واقعااااااا چقدر زود گذشت! _زود گذشت؟؟؟ برای شما بله من که مردم وزنده شدم _ولی به شیرینیش می ارزه _اهوم... وایسا ببینم زینب نکنه خبریته _شاید.. _شاید یعنی چی زینب؟ واقعا؟ بارداری؟ _بله.... قدم حسین آقا پر برکت بوده _وااااااااااااااییییییییییی خدااااااااااااا زینبببببببببببببببب _جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ مبارکه بعد از کلی تبریک و فلان و اینا زهرا گفت: _ميگما ترنم من نمازم رو نخوندم میای بریم بخونیم _وای آره راست میگی بریم رفتیم سمت نماز خونه که فنر لباسم رو در آوردم و با سختی نماز خوندم بعد از هر دو نماز دستمو بردم بالا و دعا کردم از ته دل _خدایا شکرت بابت حسین شکرت بابت بچه زهرا شکرت بابت جنین زینب شکرت بابت اینکه توی این راه قرارم دادم الحمدالله سه سلام آخر رو دادم و رفتم سمت سالن: السلام علیک یا الله اسلام علیک یا صاحب الزمان السلام علیک یا اباعبدالله 💜نویسنده : A_S💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانس پایانی هممون آمبولانسِ ولی یکی نوشته بود، ای کاش آمبولانس ما پلاک نظامی باشه...🙂♥️