💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و چهارم
هر لحظه لبخند دکتر پررنگ تر و کشیده تر میشد
صبرم دیگه تموم شد
روبه خانم دکتر اومدم لب بزنم...
_خانم دکتر چی شد؟
جنسیت بچه ام چیه؟
صدای حسین باعث شد حرفم رو قورت بدم
دست حسین که روی دستم بود رو فشردم که بزاره دکتر کارش رو بکنه
بعد از 2دقیقه خانم دکتر دستگاه رو برداشت و رو به هر دومون لب زد :
_خب....
امممم حدس شما چیه پسرم؟
_من میگم پسر
_شما دخترم؟
_دختر
_ولی من میگم دوقولو
حالا بریم ببینم این بچه چند قلو آن؟
قلبم بی محابا میزد به سینم
خدایا چنتا؟
وایییییییییییییی
آنقدر ذوق داشتم که اصلا هواسم پی حسین نبود
فقط چشمم بین خانم دکتر و مانیتور جابه جا میشد
جنسیت بچه چی بود؟ خدا چی رو بهمون داده بود؟ برامون چی رو رغم زده بود؟
چشمام رو بستم و از ته دلم دعا کردم
سالم باشه و سلامت باشه جنسیتش با خدا!
_خبببب..... همونی شد که گفتم! دقلوعه مبارکت باشه دخترم!
چشمام برقی زد دستام رو مشت کردم
خون جریان نداشت توی بدنم فکم منقبض شده بود
باورم نمیشد دوقلو باشن!
اشک های لجوجم شروع به ریختن کردن
حسینم کم از من نداشت
اونکه عاشق بچه بود حالا خدا دوتا دوتا بهش داده بود
و چقدر بابت این هردومون خوشحال شدیم
الحمدالله شاید خدا یه داستانی پشت این قضیه دوقلو ها گذاشته. حتما یه حکمتی بوده.
لباسم رو درست کردم و از تخت اومدم پایین
حسین تو پوست خودش نمیگنجید
یه لحظه هم لبخند از روی لبش کنار نمیرفت
از اتاق اومدیم بیرون سرش رو جوری پایین انداخت که گفتم الان ارتوروز گردن میگیره
لبخندی گوشه لبم جا میگیره از محجوب و باخیا بودن همسرم!
از بیمارستان بیرون میزنیم و سمت خونه میریم
وارد خونه میشیم و همه با ذوق و شوق به ما خیره شدند.
لبخندی زدم و سمت بادکنکا رفتم
حسین هم چیزی دم گوش آقا مهدی گفت و اومد سمتم
_ جانم
_چی بهش گفتی؟
_گفتم این لحظه رو ثبت کنه
_اهان
بعد از ترکوندن بادکنک ها اونم هم زمان هردوشو روسکوتی کل خونه رو گرفت و بعدش
صدای داد هیجانی داداش آرمان که فهمید و بعد هم متوجه شدن بقیه
خنده کوتاهی از ته دل کردم. حسین رو هم به خنده وادار کرده بودم.
با کسلی در اتاق رو باز کردم و توی هال و روی مبل نشستم.
خیلی بیحوصله بودم از صبح استرس داشتم و هرکاری میکردم استرسم کم نمیشد.
صبح که بیدار شدم حسین خونه نبود و من احتمال داده بودم سر کار باشه
آخه ساعت 5صبح کی میره سر کار؟!
الان نزدیک ساعت 3 ظهر بود صدای باز شدن آسانسور و صدای کلید توی در نشون از اومدنش میداد.
عصبی آروم از جام بلند شدم که
برم و خالی کنم سرش این چند ساعت نبودش رو ولی با چهره بیش از اندازه بشاش و خوشحالش کپ کردم!
دستش دوتا پلاستیک بزرگ بود ولی معلوم نبود چی توشه
_سلام.... حسییییین خوبی؟ کجا بودی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی
_سلام خانم خونه آره خوبم.... سرکار.... چطور؟ چی پختی؟
سمت آشپز خونه رفت دلم میخواست دونه دونه هم موهامو بکنم هم موهای حسینو
بعد این همه ساعت نبودن یهو میاد میگه چی پختی؟
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و پنجم
با دست کوبوندم تخت پیشونیم و رفتم تو آشپز خونه دیدم
کف خونه نشسته و با یه حالت بامزه ای داره هندونه میخوره.
روبه روش نشستم و خواستم پاهام رو جمع کنم ولی به
خاطر شکمم ناامید پوفییییی کشیدم.
خنده ای تقریبا بلند ولی کوتاه و تحریر دار از طرف حسین نصیبم شد.
خنثی نگاهش کردم و بی برو برگشت رگبار سوال رو بهش بستم :
_حسین عهههههههههه به من نخند الصه از اون موقع تاحالا کجا بودی؟ با کی بودی؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ چرا صبح آنقدر زود رفتی؟ صاات چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ نمیگی من نگران میشم؟ اصلا...
_وایسا ترنم... نفس بکش
نفس عمیقی کشیدم واقعا نفسم بریده بود و دوباره شروع کردم
_حسین جان جواب منو بده طفره نرو!
فکر میکردم قاره باهم کلکل کنیم آخرشم من میبرم و تموم میشه ولی...
ولی خدا اینطوری برامون رقم نزده بود....
_پاشو بیا بریم بهت میگم
یه لحظه به قدی صورتش جدی شد که ترسیدم
دسام رو به دیوار گرفتم و بلند شدم
توی هال روی مبل تک نفره جدی نشسته بود منم روی مبل سه نفره کنارش نشستم
_بله حرف شما درست من بدون حرف رفتم ولی دلیل دارم
اول از همه اینکه ببخشید شما باردار بودی من هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
این خرید هام مایحتاج خونه و شما و بچه است!
مایحتاج بچه؟ مگه قرار بود نباشه؟ مگه نیستش که باهم بخریم؟
سرش رو انداخت پایین
خوب میتونستم بفهمم داره اون بغضش رو قورت میده
_اینکه زود رفتم چون بهم زنگ زدن و کارم داشتن
دیرم اومدم چون داشتم خرید میکردم
راستش ترنم من...
حرفش رو خورد تکه زد به مبل و دوباره اومد جلو دستش رو گذاشت روی زانوش و دو دستی صورتش رو گرفت و بعد برد بالا و پوفی کشید
_راستش من... من...
فهمیدم
نه امکان نداره؟
امکان نداره دوباره بخواد بره سوریه؟
دفعه قبل تا مرگ من برد و آورد؟
حالا میخواد دوباره بره؟
توی چشمام اشک جمع شد
نازک نارنجی تر این حرفا شده بودم این چند وقت
سرم رو پایین انداختم که اشکم چکید روی بلوز بلندم
حسین نشست روی زمین و ملتمس بلوزم رو گرفت :
_ترنم جان اگه تو نخوای نمیرم.... منو ببین ترنم
من میدونستم که چقدر دلش اونجاست حتی دفعه قبل تا چند وقت از آنجا میگفت و هرموقع اسم سوریه میومد گریه اش میگرفت
مگه میتونستم روی دلش پا بزارم و خودخواهی کنم...
ولی آخه پس من چی؟
من حقی ندارم؟
چرا دارم میتونم نزارم بره
ولی اگه نگهش میداشتم نمیتونستم هر لحظه غمش رو ببینم
سرم و بالا آوردم و نگاهم رو سوق دادم به چشماش
سرش رو بلافاصله آورد پایین
یهو پام رو بوسید
یک بار....دوبار......سه بار....
دیگه خسته شدم
از خودم جداش کردم و توی چشماش نگاه نکردم
دلم نمی خواست که شرمنده ام باش...
اصلا مگه من کیم؟
_ترنم از قبل بهم گفته بودن ولی منتظر بودم که جنسیت بچه ها معلوم بشه بعد
قطره ها اشکم بس نمیکردن
حسین سرش رو انداخت پایین
از لرزش شونه هاش فهمیدم که مردا هم گریه میکنن
بلند شدم که برم سمت اتاق
مگه من راضی نبودم چرا بهش نمیگفتم
پوفی کشیدم و دستی به چشمام کشیدم دستمو گذاشتم روی شونه اش
خیلی سعی داشتم که صدام نلرزه
_حسین
من..... من راضیم
لبخندی به روم پاشید که بلند شدم و دفتم سمت آشپز خونه دیگه نمیتونستم دووم بیارم
آبی خوردم بلکه یکم از بغضم کمتر بشه
ولی موفق نبودم و اشکم دوباره جاری شد
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم نره بیرون
آبی به صورتم زدم و رفتم بیرون
رفتم و هر لحظه زجر میکشیدم و میدونستم چه راهی جلوی پامه
در اتاق رو باز کردم و در و بستم و سر خوردم
من چجوری تحمل کنم دوریتو آخه!
خدایا این چه آزمایشی؟
اگه میخوای امتحانم کنی من تسلیمم به خدا تسلیمم
انقدر گریه کرده بودم که توان راه رفتن نداشتم
خودمو رسوندم به تخت و دراز کشیدم
چشمام رو بستم تا شاید دردم کمتر بشه
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و ششم
نور روی صورتم خیلی اذیتم میکرد
چشمام رو باز کردم و دستم رو جلوش گرفتم تا بتونم ببینم
یادم افتاد دیشب از شدت خستگی چراغ رو خاموش نکرده بودم
غلطی زدم و نشستم سر جام
تختم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
صدای قل قل خوردن کتری که اومد فکر کردم حسین خونه است
دیدم حسین برداشته میز صبحانه برای من چیده کتری هم به قدری زیرش کمه که ممکنه حتی نفس کشیدن
من هم خاموشش کنه
لبخندی به مهربونی زدم و نشستم پشت میز
یاد این افتادم که برای خرید این میز و مبل چقدر حسین اذیت شد
_خانومم کدوم مبل پسندیدی؟
_مبببببل نه حسین نیاز نیست بعدا میخریم
_نه عزیزم دلم بردار کار دارم
_آخه حسین...
_هیسسس بجمب کلی کار داریمم
_کار؟
_اهوم باید میز و صندلی هم بخریم ه میز و دو تا صندلی
_حسسسییییییین
خنده تو گلویی کرد و تو چشمام نگاه کرد
_شما انتخاب کن بقیه اش با من
نفسی کشیدم و صدای سوت کتری منو از فکر کشوند بیرون و به سمت صبحانه سوقم داد.
امروز حسین میرفت سوریه....
چه جالب حالا شکمم برآمدگی داشت و هفت ماهم بود
خودش میگفت که یه ماهه برمیگرده
ولی...
آخه دفعه قبلا گفت سه روزه رفت دوماه بعد اومد.
پوتین هاشو دیشب وقتی خواب بود واکس زدم و گریه کردم
نمیخواستم ببینه
برا همین خیلی از کار هاش رو که به عهده من بود رو شب انجام دادم
موهام رو دم اسبی خطای شل وسط سرم بستم و رفتم بیرون
داشت صبحانه میخورد
لبخندی زدم و رفتم تو آشپز خونه لقمه هایی که براش گرفته بودم رو اوردم
_حسین اقا ..... اینم لقمه هات ببر تو راه بخور
_وااااای به دستت طلا
_خواهش میکنم
_خب من دیگه برم
لبخندی به روش زدم
قرآن رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم
درو باز کردم و قرآن رو جلوش گرفتم قرآن رو که بوسید سرم رو کشید جلو و بوسه ای روی سرم زد
من و دوقلوها رو به هم سپرد و رفت.
درو بستم و گذاشتم بقیه خانواده اش با خیال راحت خدافظی کنن
نفسی کشیدم و قلوپ آبی خوردم با سردردم بهتر بشه
از دیشب که گریه کرده بودم درست و حسابی نخوابیده بودم.
روی مبل دراز کشیدم تا بدنم آروم بشه
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و هفتم
صدای زنگ گوشیم بلند شد
اخم کرده و صورتی در هم خاموشش کردم
دوباره بعد از 5دقیقه شروع به زنگ خوردن کرد
کلافه پوفی کشیدم و گوشی رو جلوی صورتم گرفتم
لای چشمم رو به زور باز کردم و اسم روی تلفن رو خوندم
مامان زینب بود
گلویی صاف کردم و با همون چشمای نیم باز جواب دادم
_الو سلام جانم؟
_سلام ترنم جان خودت خوبی؟ نی نی خوبه؟
_ممنون به خوبیتون
_خب خداروشکر
میخواستم بگم که پس فردا موقع زایمان زینبه
الانم داره میره بیمارستان
لبم رو به دندون گرفتم و محکم کوبیدم روی رون پاهام
_بله خاله
_من پیششم گوشیشم دست منه خواستی ببینیش حتما بهم بگو
_چشم خاله ممنون
_خواهش میکنم عزیزم خدافظ
_خدافظ
بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم
1ساعت دیگه زهرا میومد دنبالم و باید میرفتیم سونوگرافی
لباسام رو تنم کردم و نشسته منتظر زهرا شدم
یهو زیر دلم شروع به تیر کشیدن کرد
دویدم سمت سرویس بهداشتی و تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم
دستم رو گذاشتم روی شکمم و حمد و سوره ای خوندم
خداروشکر آروم شدم بلند شدم و دست و صورتم رو شستم
رنگ صورتم روبه زردی میزد و چشمام پف کرده بود
اول که گریه کردم بعدا خوابیده
آنقدر با آب سرد به صورتم آب زدم که سر حال شدم
از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی زمین
دلم گرفته بود
هیچیه هیچی نمیتونست آرومم کنه
جز....
مداحی
نشستم روی زمین و پاهام رو جمع کردم
روضه ای گذاشتم و از ته دلم هق هق کردم
سلام آقا
واسه دوری از حرم بزار بیان اقا
شب و روزمو تو فکر کربلا آقا
دوست دارم
حلالم کن
اره حق داری میدونم اشتباه کردم
دوست دارم
نزار ازت دور بشم بدون تو میمیرم
یه اربعین نیام حرم به جون تو میمیرم
حسین جانم
حق حق هام که تموم شد
مداحی رو قطع کردمو مفس عمیقی کشیدم
به خدا اگه ما امام حسین نداشتیم چی کار میکردیم؟
اصلا اینا که امام و اهل بیت رو ندارن مخصوصا امام حسین
وقتی دلشون میگیره چی کار میکنن؟!
تو فکر بودم که صدای زنگ در اومد
درو باز کردم
_سلام سلام ترنم جون....
این چه قیافه ایه؟
_سلام بیا تو
آنقدر صدام گرفته بود کخ خودمم تعجب کردم
تعارف کردم بشینه
همونجوری با چشمای ورقلمبیده داشت نگام میکرد
_کجایی زهرا؟
_چت شد یهو تو؟
_هیچی روضه گوش دادم
_هوووووف ترنم تو کی میخوای بس کنی
اینو به خودت بقبولون که تو با آدمی ازدواج کردی خیلی معموریت میره
نمیشه که تقی به توقی خورد رفت
هی بشینی گریه کنی
پاشو بینم دختر
خیره سرت تو مادری پاشو با بچه ات حذف بزن
یه چهار تا جا بگرد
الان باید شاد باشی
یه ماهه دیگه این نی نی کوچولومون به دنیا میاد
پاشو بریم سونوگرافی پاشو
انگاری با حرفاش قصد داشت آرومم کنه
لبخندی به دلگرمیش زدم و دنبالش راه افتادم
توراه آنقدر قربون صدقه نی نی هام رفته ام که خدا میدونه
موقع سونوگرافی
خانم دکتر از اسم بچه پرسید
خیلی خیلی دلم میخواست اسم بچه هامو بزارم
عارفه و عماد
خیلی قشنگن
عارفه یکی از اسم های حضرت زهرا است
اسم عمادم که نگم براتون
حتی حسینم از این اسم ها خوشش اومده بود و قرار بود همین هارو بزاریم
وقتی اسم ها رو گفتم به خانم دکتر
یه دور هم دکتر قربون صدقه اشون میرفت
وقتی اومدیم خونه نایی نداشتم
افتادم روی تخت
باید فردا میرفتم سراغ زینم
چشمام رو بستم به امید نماز صبح
.....
یک ماه بعد
لای چشمام رو به زور باز کردم
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو نگاه کردم
2:15 دقیقه بود
غلطی زدم و اون طرف خوابیدم
بازم از خواب پریدم
نچی کردم
دلم به شدت درد میکرد و قابل تحمل نبود
امروز میرفتم تو نه ماهگی ولی خیلی زود بود
زنگی به حسین زدم که سریع گوشی برداشت
_ا... ل.... و
_سلام خانومم خوبی؟
_نه.... دلم درد میکنه
_تو که الان تازه رفتی تو ماه نهم
_آره ولی..
_ترنم. ترو خدا تحمل کن سه روز دیگه اونجام
بدون خداحافظی گوشی رو انداختم روی تخت
چنتا نفس عمیق کشیدم بلکه آروم شدم
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بچه ها رمان
رمان دیگه داره نفس های آخرش میکشه!
هرکسی هر صحبتی داره بزنه
اگه ببینم کسی کم ناشناس گذاشته رمان دیگه نمیزارم
چون وقتی که رمان نمیزارم ناشناس پر میشه
ولی وقتی که رمان رو میزارم و ناشناس هم میزارم خیلی کم
لینک کانال رو خواسته بودید ...
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
بفرمایید