سهم تو از بقیه کمی بیشتر شده است...💔
#علی_اصغر
اينقدر گريــــه نكنــــ هيچ كــــسي آبت نميده
غير تير حرملهــــ هيچ كي جوابتــــــ نميده
مادرتـــــ شـير نداره تو. اينو خوب ميدونيــــــ
چرا هي زبونتو دور لبـــــت ميگردوني😭
آســــمون ابري شده يا چشمــــ من تار ميبينه
بارونه يا اشك تو كه روي لبهام ميشـــــينه
حاجي شــــيـــــشــــــ ماهه ام بابا تو شرمنده نكن
چو گـــــــلوت تير ميخوره بروي من خنده نكن
برا دستــــــــ و پا زدن بزار براتـــــــ چاره كنم
ميشي راحـــــت بنداي قنداقه رو پارهـــــ كنم..
#محرم
#علی_اصغر(ع)
#امام_حسین_علیه_السلام
Mahmoud Karimi - Gerye KamKon Baram [128].mp3
7.15M
همراهــــ بابایــــی
هــــم قد ســـــقایی
طفلـــــــ شـــــهید منــــــ
ما بیــــــن مـــــردایی
#محرم
#علی_اصغر(ع)
#امام_حسین_علیه_السلام
حاجتــــــــ هــــای بزرگـــــــ خودتــــان را از
آقازاده هــــای کوچکــــــ امام حـــــسین(عــــ)
حضــــرت #علی_اصغر و #حضرت_رقیه بــــگیرید ..
مرحومـــــ آقا مجــــتبی تهرانیـــــ(ره)
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و هشتم
چند دقیقه بود که نفس عمیق میکشیدم
حالا سر دردم هم بهش اضافه شد
دیگه تحملم رو از دست دادم😓
فقط آقا امام حسین رو قسم دادم که بزاره این بچه ها که
خادم و غلام خودشونن👤
تصمیم گرفتم که به مریم خانوم احمد آقا بگم
با زحمت خودمو کشوندم دم می و گوشیم رو برداشتم 👂🏻
_سلام..... مریم
_سلام زن داداش
_ببخشید فکر کردم مریم خانمه
_نه خواهش میکنم حمامن الان میگم بیان خدمتتون
_ممنونم
_خواهش میکنم یاعلی
مریم زن داداش حسینه
طبقه پایین میشینن... تواین مدت خیلی هواسش بهم بود و میگفت جای خواهر نداشته اشم🙆🏻♀️
طولی نکشید که صدای کلید تو در خونه اومد
مریم درو باز کردم و داخل اتاق شد
چشماش اندازه نعلبکی شده بود👀
حق میدم بهش من بیحال روی تخت افتاده بود و اتاق بهم ریخته بود
نفسم برای حرف زدن بالا نمیومد
فقط با اشاره بهش فهموندم که حالم بده
محکم کوبید توی صورتش و دوید سمتم
_چت شد ترنم؟ آره؟
فقط تونستم سر تکون بدم
وایی از بین لبهاش خارج شد و سریع زنگ زد آمبولانس🚐
خدا میدونه کلی منتظر اومدن این دوتا وروجک بودم
ولی نمدونم چرا نمیخوان منتظر باباشون باشن🧔🏻♂
نفس هام داش کم کم از بین میرفت
روی برانکارد منو گذاشتن
و بردن داخل آمبولانس
وقتی هی این طرف و اون طرف میشد حال تهوع هم اضافه شده بود 🤢
دیگه نتونستم تحمل کنم به پرستاری که کنارم بود
اشاره کردم که حالم داره بد میشه
به یه زحمتی بلندم کرد و سطلی روبه روم گرفت
1.....2.....3.....
حالم بدتر از این نمیشد
نفسم بالا نمیومد
فقط تونستم دم در زهرا و زینب رو ببینم که نگرانی توی صورتشون موج میزد
خیلی هم بد بود و این به خاطر نبودن حسین بود
در آسانسور بسته شد
چشمام رو بستم که سر دردم بهتر بشه
ولی...
دیگه چشمام باز نشد....!
💜نویسنده : A_S💜