حاجتــــــــ هــــای بزرگـــــــ خودتــــان را از
آقازاده هــــای کوچکــــــ امام حـــــسین(عــــ)
حضــــرت #علی_اصغر و #حضرت_رقیه بــــگیرید ..
مرحومـــــ آقا مجــــتبی تهرانیـــــ(ره)
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و چهل و هشتم
چند دقیقه بود که نفس عمیق میکشیدم
حالا سر دردم هم بهش اضافه شد
دیگه تحملم رو از دست دادم😓
فقط آقا امام حسین رو قسم دادم که بزاره این بچه ها که
خادم و غلام خودشونن👤
تصمیم گرفتم که به مریم خانوم احمد آقا بگم
با زحمت خودمو کشوندم دم می و گوشیم رو برداشتم 👂🏻
_سلام..... مریم
_سلام زن داداش
_ببخشید فکر کردم مریم خانمه
_نه خواهش میکنم حمامن الان میگم بیان خدمتتون
_ممنونم
_خواهش میکنم یاعلی
مریم زن داداش حسینه
طبقه پایین میشینن... تواین مدت خیلی هواسش بهم بود و میگفت جای خواهر نداشته اشم🙆🏻♀️
طولی نکشید که صدای کلید تو در خونه اومد
مریم درو باز کردم و داخل اتاق شد
چشماش اندازه نعلبکی شده بود👀
حق میدم بهش من بیحال روی تخت افتاده بود و اتاق بهم ریخته بود
نفسم برای حرف زدن بالا نمیومد
فقط با اشاره بهش فهموندم که حالم بده
محکم کوبید توی صورتش و دوید سمتم
_چت شد ترنم؟ آره؟
فقط تونستم سر تکون بدم
وایی از بین لبهاش خارج شد و سریع زنگ زد آمبولانس🚐
خدا میدونه کلی منتظر اومدن این دوتا وروجک بودم
ولی نمدونم چرا نمیخوان منتظر باباشون باشن🧔🏻♂
نفس هام داش کم کم از بین میرفت
روی برانکارد منو گذاشتن
و بردن داخل آمبولانس
وقتی هی این طرف و اون طرف میشد حال تهوع هم اضافه شده بود 🤢
دیگه نتونستم تحمل کنم به پرستاری که کنارم بود
اشاره کردم که حالم داره بد میشه
به یه زحمتی بلندم کرد و سطلی روبه روم گرفت
1.....2.....3.....
حالم بدتر از این نمیشد
نفسم بالا نمیومد
فقط تونستم دم در زهرا و زینب رو ببینم که نگرانی توی صورتشون موج میزد
خیلی هم بد بود و این به خاطر نبودن حسین بود
در آسانسور بسته شد
چشمام رو بستم که سر دردم بهتر بشه
ولی...
دیگه چشمام باز نشد....!
💜نویسنده : A_S💜
اونایی که تو کانال عمو شدن خوب میدونن وقتی خواهر زاده شون باهاشون حرف میزنه کیف میکنن ...