eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۱ خیره به آینه قدے اتاقم لبخندے از رضایت می‌زنم. روسرے سورمه‌اے رنگم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۲ چاقو بزرگی ڪه دسته‌اش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت می‌دهند و تاڪیدمی‌ڪنند ڪه باید ڪیڪ را با هم ببرید. لبخند میزنی و نگاهم می‌ڪنی، عمق چشم‌هایت آنقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ می‌زند… . - افتخار میدے خانوم؟ و چاقو را سمتم می‌گیرے. در دلم تڪرار می‌ڪنم خانوم خانومِ تو!دو دلم دستم را جلو بیاورم. می‌دانم در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو عشق و بی‌خیالی‌ است‌ نگاهت روے دستم سر می‌خورد. - چاقو دست شما باشه یا من؟ فقط نگاهت می‌ڪنم. دسته چاقو را در دستم می‌گذاری و دست لرزان خودت را روے مشت گره خورده‌ے من! دست هر دویمان یخ زده. باناباورے نگاهت می‌ڪنم. اولین تماس ما. ! با شمارش مهمانان لبه‌ے تیزش را در ڪیڪ فرو می‌بریم و همه صلوات می‌فرستند. زیر لب می‌گویی: یڪی دیگه! و به سرعت برش دوم را می‌زنی. اما چاقو هنوز به ظرف ڪیڪ نرسیده به چیزے گیر می‌ڪند. با اشاره زهرا خانوم لایه روے ڪیڪ را ڪنار میزنی و جعبه شیشه‌اے ڪوچڪی را بیرون می‌ڪشی. درست مثل داستان‌ها. مادرم ذوق زده به من چشمڪ میزند. ڪاش می‌دانست دختر ڪوچڪش وارد چه بازے شده است. در جعبه را باز می‌ڪنی و انگشتر نشانم را بیرون می‌آورے. نگاه سردت می‌چرخد روے صورت خواهرت زینب. او هم زیر لب تقلب می‌رساند: دستش ڪن! اما تو بی هیچ عڪس العملی فقط نگاهش می‌ڪنـی... اڪراه دارے و من این را به خوبی احساس می‌ڪنم. زهرا خانوم لب می‌گزد و براے حفظ آبرو می‌گوید: - علی جان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست ڪن. من باز زیر لب تکرار می‌کنم. عروست!عروس علی اکبر! صداے زمزمه صلواتت را می‌شنوم. رو می‌گردانی با یڪ لبخند نمایشی، نگاهم می‌ڪنی، دستم را می‌گیرے و انگشتر را در دست چپم می‌اندازی. و دوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر فاطمه هیجان زده اشاره می‌ڪند: - دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم. می‌خندے و طورے ڪه طبیعی جلوه ڪند. دستت را ڪنار دستم می‌گذارے. - فکر ڪنم اینجورے عکس قشنگ تر بشه! فاطمه اخم می‌کند: - عه داداش! بگیر دست ریحانٌ. تو بگیر بگو چشم! اینجورے تو کادر جلوش بیشتره… - وا!…خب آخه… دستت را به سرعت دوباره می‌گیرم و وسط حرف فاطمه میپرم - خوب شد؟ چشمڪی میزند. - آفرین به شما زن داداش… نگاهت می‌کنم. چهره‌ات درهم رفته. خوب می‌دانم ڪه نمی‌خواستی مدت طولانی دستم را بگیرے. هر دو می‌دانیم همه حرڪاتمان سورے و از واقعیت به دور است. اما من تنها یڪ چیز را مرور می‌ڪنم. آن هم اینڪه تو قراراست سه ماه همسر من باشی! اینڪه نود روز فرصت دارم تا قلب تو را مالڪ شوم. !! اینڪه خودم را در آغوشت جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو! فاطمه سادات عڪس را که می‌گیرد با شیطنت می‌گوید: یڪم مهربون تر بشینید! و من ڪه منتظر فرصتم. سریع نزدیڪت می‌شوم. شانه به شانه نگاهت می‌ڪنم. چشم‌هایت را می‌بندے و نفست را با صدا بیرون میدهی. در دل می‌خندم از نقشه‌هایی که برایت ڪشیده‌ام. برای تو ڪه نه! ... نویسنده:محیاسادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼