|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_3 خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پی
#حوالی_جهنم
#پارت_4
یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را
تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به
سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به
چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به
درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون
قحطیزدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند
روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد
دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر
تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند.
به احترامش برمیخیزیم و سالم میدهیم، با خوشرویی
جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند.
دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند.
با صدای گیرایاش بانگ سر میدهد:
- راحت رسیدی خواهرم؟
نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخالف
تمام سختیهای راه میگویم:
- شکر خدا، مهم اینِ االن پیش شمائیم.
دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و
چشمهای عسلیاش به خنده کش میآید.
- خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی
رد بشی.
به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم
که خودش ادامه میدهد:
- کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟
به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی
است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است
ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است
گزینههای بهتری هم باشه. گزینهای همچو کرکوکِ عراق که
هم نسبت به سوریه امنتر است و هم عموی بچهها آنجا
اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم:
- سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچهها اونجا
منتظرمونِ.