eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🥀✨ " آه‌اۍیارِسفرکردھ چقدرجاےخالےِشمادرد دارد ..! 📆 ۱۵مهر۹۴ #‌سالگرداعزام‌شهیدبه‌سوریه #شهید_محمد
🌱| رفتم یه سری وسایل لباسای اضافه که براش آوردم همین جلوی ساکش گذاشتم زمین بهش گفتم: محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! :) اصلاً اینو که بهش گفتم اونقد تعجب کرد اصلاً یه حالِ عجیبی شد!همون ساعت ۶ صبح بلند شد توی خونه شروع کرد هروله کردن.هی میزد تو سر و صورتِ خودش.حسین حسین میکرد. زینب زینب میگفت.اصلاً حال عجیبی پیدا کرد. رفت پای کامپیوتر نشست.یه سری مداحی‌ها رو با‌صدای‌بلند شروع‌کرد روشن‌کردن.ینی میدویید دوراتاق‌ و‌شعف‌‌و‌شادمانی‌خودش‌رو‌ ابراز می‌کرد. اصلاً باورش نمیشد که این جمله رو بخواد از من بشنوه.ولی من خودم که رو زمین نشسته بودم احساس کردم از درون دارم میشکنم.خورد میشم پرواز‌کردن‌محمدرضاروهمون‌لحظه‌داشتم‌احساس میکردم با تمام وجودم... (نقل از مادر شهید)
🌱| مدافع شو یش او از همرزمان و رفقای رسول گله کردم که چرا اقدامی جدی درباره معرفی این شهید برای مریدانش انجام نمی دهند تا بهتر معرفی شود. می گفت که خودت برو و وارد جریان شو. برو مدافع شو.من تعجب کرده بودم که مدافع شدن را به عمل می دانست نه به شعار. (نقل از دوست شهید)
🌱| محمدرضا خیلی با انرژی بود و شوخ طبع.در دوران خادمی،باتمام خستگی‌های ناشی ازکار، شیطنت‌هایش به جا بود و هر شب با خادم‌ها جشن پتو و ... اجرا میکرد.مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد.من ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم که برگردم‌وادامه‌ندهم.اما محمدرضا آرام‌و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خادمی‌اش ادامه داد و سرانجام و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد. نقل از سید طه صالحیان
🌸| همان‌قدر که مداحی دوست داشتی نسبت به موسیقی غربی حساسیت داشتی.از همان بچگی نسبت به موسیقی حساس بودی،یادت هست آن قم به تهران را؟ آن موقع سوم راهنمایی بودی. سوار اتوبوسی شدید که از خوزستان می‌آمد.تو و مهدیه کنارهم نشستید.راننده‌نوار گذاشت.صدای ترانه خواندن یک زن از دستگاه پخش می‌شد. هردوتایتان جا خوردید. به مهدیه گفته بودی: «شنیدن اینا برای تو مشکل داره؟» - نمیدونم برای خانم ها مشکل داره یا نه. ولی برای شما مشکل داره . +میدونم برای من مشکل داره.ولی اگه برای تو هم مشکل داره، می‌خوام دوتایی بهش بگیم خاموش کنه. - فرقی نمی‌کنه. مهم اینه که کار درستی نکرده. بلند شده و رفته بودی جلو و به راننده گفته بودی: «این رو خاموش کن. درست نیست.» راننده چند دقیقه‌ای سیستم پخش را خاموش کرد.صدای بقیه‌ی مسافرها درآمد و اعتراض‌ها شروع شد.راننده دوباره دستگاه پخش را روشن کرد.چاره‌‌ای نبود.باید تحمل میکردید.یک هندزفری داشتید. یک مداحی پیدا کردید و هرکدام یکی از گوشی‌ها را توی گوشتان گذاشتید. بعد از چند دقیقه شاگرد راننده آمد و پرسیده بود:«چی داری گوش می‌دی؟»
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌸| #خاطره همان‌قدر که مداحی دوست داشتی نسبت به موسیقی غربی حساسیت داشتی.از همان بچگی نسبت به موسیق
🌺 گوشی را به سمتش گرفته و گفته بودی:«خودت گوش کن.»- دوست ندارم گوش بدم.شاید بخوام کیف و حال کنم،گناه ما چیه که مثل شما نیستیم؟ گفته‌بودی:« تو مسلمونی؟»اهل خوزستان بود. با همان لهجـه‌ے عربےاش گفتـه‌بود: « مـن شیـعه‌‌ے علی‌بن‌ابی‌طالبم.» -خدا خیرت بده. این حرف نه حرف منه نه حرف امثال من. امرِ همون خداست تو که می‌گی بنده‌ی اونم. به من گفته، به تو هم گفته. من می‌خوام دستورش انجام بدم، ولی تو اجازه نمی‌دی. حالا تو بگو، تو آزادی من رو سلب کردی که می‌خوام طبق امر خداوندم اوقاتم رو بگذرونم یا من آزادی تورو؟ بنده‌خدا سرش را پایین انداخته و گفته‌بود:« حرفت حقه داداش.» اما دوباره صدای مسافرها درآمد که این‌ها نمی‌تونن تحمل کنن بندازشون بيرون. کلافه شده‌بودی به مهدیه گفته‌بودی:« برو مطمئن شو اگه براے تو اشکالی نداره، جفت گوشۍ هاے هندزفری رو بده من تا مجبور نباشم این اراجیف رو بشنوم.» می‌دانی امربه‌معروف‌کردن جسارت می‌خواهد و ایمان.تو همیشه در امر به‌ معروف و نهی از منکر پیش قدم بودی.
🌱| رفتم یه سری وسایل لباسای اضافه که براش آوردم همین جلوی ساکش گذاشتم زمین بهش گفتم: محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! :) اصلاً اینو که بهش گفتم اونقد تعجب کرد اصلاً یه حالِ عجیبی شد!همون ساعت ۶ صبح بلند شد توی خونه شروع کرد هروله کردن.هی میزد تو سر و صورتِ خودش.حسین حسین میکرد. زینب زینب میگفت.اصلاً حال عجیبی پیدا کرد. رفت پای کامپیوتر نشست.یه سری مداحی‌ها رو با‌صدای‌بلند شروع‌کرد روشن‌کردن.ینی میدویید دوراتاق‌ و‌شعف‌‌و‌شادمانی‌خودش‌رو‌ ابراز می‌کرد. اصلاً باورش نمیشد که این جمله رو بخواد از من بشنوه.ولی من خودم که رو زمین نشسته بودم احساس کردم از درون دارم میشکنم.خورد میشم پرواز‌کردن‌محمدرضاروهمون‌لحظه‌داشتم‌احساس میکردم با تمام وجودم... (نقل از مادر شهید)
🌸| دوࢪان کودکی👶اگر از جایی حرفِ‌زشت یاد می‌گرفت و در خـانه تـکـࢪاࢪ می‌کࢪد؛ می‌گـفـتـمـ: دهـانـتـ کـثیـف شده و ... {ادامه در تصویر} [#٢٠روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] 🆔📲@shahid_dehghann
:🎞 خیلی‌این‌درو‌اون‌درزد‌که‌بره‌ولی‌جورنمیشد‌رفته بود‌سپاه‌بست‌نشسته‌بود‌خیلی‌اصرار‌کرد‌حتی گفته‌بوداگه‌منو‌نبرید‌داخل‌لاستیک‌ماشین‌قایم میشم‌میام‌تا‌بالاخره‌بااعزامش‌موافقت‌کردن‌و رفت..... 💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌸| #خاطره دوࢪان کودکی👶اگر از جایی حرفِ‌زشت یاد می‌گرفت و در خـانه تـکـࢪاࢪ می‌کࢪد؛ می‌گـفـتـمـ: دهـا
🌸| در اردوی جهادی از طرف دبیرستان اعزام شدند چون بیشتر بچه‌ها با آب‌و‌هوای آن منطقه‌سازگار نبودند، مریض شدند، محمدرضا اما سالم و قوی و پرانرژی بود.اگر کمبودی در امکانات بود حرفی نمیزد و اهل گلایه‌و‌شکایت نبود جهادگری‌سازگار و توانمند بود. [۱۷روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
༻﷽༺ ✍از کنار صــف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجے بین مردم توی صـف نشستہ، رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم پیشانیش را بوسیدم التماس دعا گرفتم و رفتم انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: «آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... ← پـــ👣ـــایان →
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌸| #خاطره در اردوی جهادی از طرف دبیرستان اعزام شدند چون بیشتر بچه‌ها با آب‌و‌هوای آن منطقه‌سازگار ن
🥀| دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور او بود.یک سال در آنجا بنایی داشتند در فضای حیاط کیسه‌های گچ و سیمان و تپه های خاک و ما سه زیاد بود که به عنوان موانع استفاده میکرد و ورزش مورد علاقه‌اش را تمرین میکرد.وقتی به خانه می‌آمد هیکل و لباسش خاکی بود. [۱۶روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🥀| #خاطره دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور او بود.یک سال در آنجا بنایی داشتند در فضای حیاط کیسه‌های گچ
🌸| گاهی از دست بعضی آدم ها ناراحت می‌شدم و درد‌ و دل می‌ڪردم و گله‌مندی داشتم.مۍگفت ڪه خدا عاقبت همه‌ے ما را ختم به خیر ڪند، آتش دارد دورمان حلقه می‌زند. به این شکل به من می‌فهماند که غیبت نکنم. [۱۵روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌸| #خاطره گاهی از دست بعضی آدم ها ناراحت می‌شدم و درد‌ و دل می‌ڪردم و گله‌مندی داشتم.مۍگفت ڪه خدا
🌱| حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکرد.اگر مواقعی بود که میفهمید طرف مقابلش مۍخواهد از اوضاع معنوےاش اطلاع پیدا کند مطلقا چیزی نمیگفت،مگر اینکه خودش حرف بزند. [۱۴روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
📖| 🌹یه روز ازم پرسید: "چرا کار نظامی نمیکنی؟" به شوخی گفتم: "صبر کن سردار هم میشم! 😄 بابا منو راه نمیدن که"جوابش برام خیلی جالب بود... "به قول سردار ناصری که توی جمع یگان عملیات ویژه سپاه صحبت میکرد ، ما باید برای سپاه حضرت حجت آماده بشیم...باید رزم بلد بود...باید جنگ بلد بود...حضرت حجت جنگجو میخواد... شعار ما فقط اینه اللهم عجل لولیک الفرج اما وقتی حضرت حجت ظهور کنه میتونیم توی سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم؟ چیزی از هنر جنگیدن بلدیم؟"انقد جوابش دندون شکن بود که من ساکت موندم... یعنی اصلا جوابی نداشتم درمقابل حرفش... چند لحظه بعد گفتم: "313 نفر هستن دیگه!😁... از ما بهترون تا دلت بخواد هستن!" گفت: "کی مثلا؟!! کی فکر میکرد عقیل بختیاری یا رسول و باقی شهدا شهید بشن؟!اما شهید شدن و جزو 313 شدن به قول خودت..." محمدرضا! کی فکر میکرد تو شهید بشی و جزء یاران امام زمان (عج) باشی؟ به حرفات خیلی خوب عمل کردی... (به نقل از دوست شهید)
🌹 تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭 حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه. ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌 ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ. هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞 ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌 یه روزی که بهش گلایه کردم گفت "اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ..."✨ ﺗﻮ ﺗشییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ . 🥀🕊🥀🕊🥀
ای از شهید بابک نوری ✨ بابک جوانی مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم. در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان که قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت باید آماده باش می بود. یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم. خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ ۲۸ آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادش را شنیده ایم. سجاد جعفری
علاقه زیادی به آیت الله امامی کاشانی ریاست مدرسه عالی شهید مطهری داشت و اولین هدیه ای که از آیت الله کاشانی گرفت عبا بود. خیلی آن را می بوسید و با آن نماز می خواند. سه دایی محمدرضا روحانی هستند او علاقه زیادی به روحانیون داشت و احساس وظیفه نسبت به فرمایشات رهبری داشت.❤️ نقل از
🌷عمه بزرگوار شهید: بابک عاشق امام رضا علیه السلام بود❤️ و هرسال آبان ماه خانوادگے به پابوس امام رضا علیه السلام می رفتند ولے امسال بابک سوریه بود و نتوانست به مشهد برود؛درست در شب شهادت امام رضا علیه السلام🍃 آسمانی شد🕊💚😭 🦋
🎞 🧔🏻برادر شهید می گوید: کم کم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محله ، غروب که می شد ، نمازش را میرفت آنجا می خواند ، با بچه ها فعالیت میکرد ، این فعالیت ها کم کم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگتر میشد.♥️ سن سربازی که فرا رسید ، بالاخره آن دوره های بسیج فعال و این ها را همه را گذرانده بود ، مدارک همه ی آنها را هم داشت و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت ، آنجا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقه اش بیشتر شد آن موقع نمی دانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد ولی الان می فهمم چه چیزهایی دید ؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرت نیا و... همنشین شد . هر کس با چنین بزرگانی همنشین باشد ؛ به نظر من نگاهش قوی تر و استعدادش بیشتر می شود .🌻
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
کـاشڪی‌مَنم‌شَـبیہ‌تُـو ڪَم‌میشُـدم‌از‌ روزگـار💔 #شـهید‌قربانخانی‌کنار‌ضریح‌حضرت‌زینب•س• -یادش‌با‌ص
یک‌‌شب‌مجید‌را‌به‌هیئت‌خودشان‌برد‌که‌اتفاقا‌ خودش‌در‌آنجا‌مداح‌بود.🎧 آنجا‌در‌مورد‌‌ مدافعان‌حرم وناامنی‌های‌سوریه وحرم‌حضرت‌زینب‌•س•‌میخوانند‌ومجید.ـ. آن‌قدر‌سینه‌میزد‌وگریه‌میکند‌که‌حالش‌بد‌میشود💔😭 وقتی‌بالای‌‌میروند‌،می‌گوید: «مگر‌من‌مرده‌ام‌که‌حرم حضرت‌زینب‌•س•در‌خطر‌باشد من‌هر‌طور‌شده‌میروم»🚶🥀 از‌همان‌شب‌تصمیم‌میگیرد‌برود.🥺🕊!* .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 💌 ✍🏻تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه‌ھای ‏مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه ‏زینبیه، اطراف منطقه ‏حجیره کردند وتروریستهارو‌سه‌کیلومتری‌از اطراف حرم مطهر خانم زینب ( سلام‌اللھ‌علیها )، دور کردند. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم و خیلی از عملیاتی ‌که‌منجر به‌تامینِ امنیت‌ حرم‌ خانوم شده بود، خوشحال‌بود✌️🏻 ‏پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایین آوردم. به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل(؏) رو جاش به اهتزاز در آورده بود رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت.. چونکه تک تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود. رفتیم وسط خیابون، رو به حرم ایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده: سَلامٌ عَلى سَیِّدَتِنا وَمَولاتِنا زَینَب بِنت أمیرِالمُؤمِنین عِلیّ‌بنِ‌أبی‌طالِب، وَرَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه✋🏻💔 🕌 •°🕊🌹🍃••• 💛✨ @Modafeaneharaam
🎞 برادر‌شهیــد : بابک‌فارق‌التحصیل‌حقوق‌بود👨🏻🎓 تورشته‌ای‌که‌فارق‌التحصیل‌شده‌بود به‌بچه‌هامشاوره‌میداد، تاجایی‌که‌مشکل‌داشتندبابک‌پیگیری‌میکرد ومشکلشون‌رو‌حل‌میکرد. حتی‌یک‌موردی‌براش‌پیش‌اومده‌بود ، یکی‌ازدوستاش‌در "فومن" بایک‌مشکلی‌ روبه‌روشده‌بود، به‌من‌زنگ‌زد📞 باهم‌دیگه‌رفتیم‌مشکلش‌روحل‌کردیم. هلال‌احمر‌میرفت‌با‌دوستاش‌وکمک‌میکردند وفعالیت‌میکردند🚑 "دوستان‌بابک‌هم،مثل‌بابک‌بودند " اونها‌هم‌همینجوری‌درجاهای‌مختلف مثل‌هلال‌احمرومؤسسات‌غیردولتی که‌کارخیرخواهانه‌میکنند، بااونهاهمکاری‌میکردندومیکنند. .💙. 💙 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
حاج‌قاسم‌مۍگفت‌:محمدرضا‌نمازش‌را با‌شور‌وحال‌عجیبۍ‌مۍخوانددرحال‌ نماز‌وتعقیبات‌آن‌گونہ‌هایش‌خیس‌ مۍشدهر‌موقع‌مۍخواستم‌حالم‌عوض‌ شودو‌روحیہ‌بگیرم‌واردسنگرِ اطلاعات‌وعملیات‌مۍشدم‌و‌پشتِ‌سرِ‌ شہیدڪاظمـے‌نژادنماز‌مۍخواندم...(: 🎞 🌼 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
🎞 •|پـدر‌شھـید|• ازهمان‌بچگی؛🧑🏻‍💼 اهلِ‌حساب‌و‌کتاب‌و‌برنامه‌ریزی‌بود✍🏻🗒 خواهروبرادرهایش‌همیشه‌وقت‌برگشتن ازمدرسه‌خوراکی‌می‌خریدند🍭🧃 اما‌بابڪ‌به‌همان‌تغذیه‌مادر‌🥪قناعت‌میکرد، و‌پول‌💵توجیبی‌هایش‌را‌جمع‌میکرد. از‌همان‌وقت‌ها‌که۱۱سالش‌بود، نمازمغرب‌رادرمسجدمی‌خواند🧎🏻! .نوری
🎞 شهید♥️‌اهل‌بیرون‌رفتن‌نبودن🚶🏻‍♂ بیشتر‌توی‌خونه‌خودشونو‌با‌کامپیوترو گوشی‌سرگرم‌میکرد📱 مثل‌پسرای‌هم‌سن‌خودشون‌شیطنت‌نداشت🖐🏻 آروم‌و‌حرف‌گوش‌کن‌بود🙂 خصوصیتش‌که‌شهادتوبراش‌رقم‌زد🌱 عشق‌به‌امام‌حسین‌و‌دخترش‌و🌸 اخلاصش‌توی‌این‌راه‌بود🕊