#داستانک📚📓📔
😳انواع ویترینها😳
از راهروهای داخل پاساژ میگذشتم. ویترینهای زیبا و پر از وسایل مختلف، من را جلوی خودشان میخکوب کردند. برایم جالب بود که این فروشندهها برای جلب مشتری چه تلاشی میکنند تاشاید از هر چندنفری که از آنجا رد میشوند، یک یا دونفر با دیدن ویترین رنگارنگشان وارد مغازه شوند.
از پلههای پاساژ پایین رفتم. چشمم به چندتا خانم بدحجاب افتاد که بدجوری بعضی از مردها را میخکوب خودشان کرده بودند.
آنها هم صبح که از خواب بلند شده بودند، با زحمت فراوان ویترین صورت و لباسشان را برای بازر گناه و آخرت فروشی آماده کرده بودند.
در ذهنم مرور می کردم:
ویترین دو نوع داریم: ویترین حلال، ویترین حرام.
کارگاه زیبایی برای زیبا شدن از دو نوع زینت لباس و غیر لباس استفاده میشود. در اسلام بخشی از قضاوت در مورد زینت بودن یک لباس بر عهده عرف است. در واقع هر پوششی که از نظر افکار عمومی برای زیبایی و آراستگی استفاده شود، زینت به حساب میآید.
از نظر عرف، زینت بودن لباس به عوامل مختلفی بستگی دارد مثل: رنگهای زننده لباس، تنگ یا کوتاه بودن و یا نازک بودن و بدننما بودن آن. با این توصیف حتی بعضی از چادرها که باید کاملترین و بهترین نوع پوشش باشند، خود به عنوان لباس زینتی به حساب میآیند
#حجاب 🧕🏻😘
🎉دختران سیدعلی🎉
@Dokhtarneseyedali
#داستانک...✨📕
🔹ابلیس و نوحنبی🔹
وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت:
بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم
حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود: حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم:
1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش!
2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش!
3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش!
📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
#داستانک..✨🍃
📚داستانهایی از امام خمینی ره
این میز را بخور!
دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.
این هم مال ننه ات!
من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات.
#داستانک ...🍃📚
کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم. آیا همه این نیایشها که انجام میدهی باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی میگویید تمام این دعاها بیفایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی!؟؟
#داستانک ..✨📚
⭕️بوسه بعد از طلاق
برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. دیگه تحمل زندگی با یه همسر سرطانی رو نداشتم ... وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس..
من که گیج شده بودم! نمیدونم هدفش چی بود چون ازهم جدا شده بودیم و دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت شب اولی که باهم بودیم یادته چه قولی بهم دادی؟
هرچی به خودم فشار آوردم چیزی یادم نیومد!! بهم گفت زیاد فکر نکن میدونم یادت نمیاد ازت بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت مهرداد جان. فقط اینو بدون یه زن تمام تاریخ ها و خاطرات مهم زندگیو در حافظش ثبت میکنه چه خوب باشن چه بد... تو حتی یادت نمیاد چقدر منو دوست داشتی!!!i درسته من الان سرطان دارم و این حق تو هست نخوای با من زندگی کنی و اصلا از بابت این موضوع ناراحت نیستم.... تمام ناراحتی من از فراموش کردن حرفات هست...
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده میشد خیلی آروم و متین حرف میزد اما هر کلمش مثل پتکی بود که رو سرم میکوبن واقعا فراموش کرده بودم چه حس و احساسی بهش داشتم و چقدر سنگ دل شده بودم که دیگه نمیخواستم ماه های آخر کنارش زندگی کنم.
بهم گفت تو اون شب پیشونی منو بوسیدی و گفت این بوس تا ابد اینجا یادگار بین من و توست و منم گفتم اگر نشد چی؟ گفتی بوسو پس میگیرم!!! حالا هم میخوام ازت که بوستو پس بگیری...
تقریبا چند نفری دورمون جمع شده بودن و داشتن به حرفامون گوش میدادن و منتظر واکنش من بودن...
آه چه قدر سنگ دل شده بودم.. خیلی خودم رو کنترل کردم که اشکی نریزم... بغض حسابی گلوم رو گرفته بود آرامش نسرین و حرفایی که زد و نگاه سنگین اطرافیان که کاملا میشد حس کرد منو یه موجود دیو صفت میدونن منو از درون خرد کرد و فهمیدم چقدر حقیرم...
زود باش مهرداد بوستو پس بگیر
دوباره به خودم اومدم..
بهش نزدیک شدم و پیشونیشو برای آخرین بار بوسیم..
ازم تشکر کرد و رفت ...
نسرین 5 ماه بعد به خاطر سرطان خون توی بیمارستان فوت شد ... و من سالهاست که تنهام...
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
#داستانک ...✨📚
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
#داستانک ... 🍃📚
کشاورزی دریک روستا جایزۀ
مرغوب ترین ذرت را گرفت.
متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب
ذرت به همسایه هایش هم داده بود.
علت را از کشاورز پرسیدند،
گفت: باد بذرهای ذرت را به مزرعه های
دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من
ذرتهای خوبی نداشته باشند، باد آن
بذر های نامرغوب را به زمین
من می آورد.
اگر بخواهیم زندگی شاد، سرخوش
و آرامی داشته باشیم، بایدبه دیگران
کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند.
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #داستانک
به شهادت رسیدن زینب کمایی🤍
#نشر_حداکثری
'[❤️🍃]'
~ #داسـتانک ~
مارتـین لوتـر کیـنگ
مبـارز بزرگ آمریکایے در کتاب
خاطــراتش مـےنویسد:
روزے در بدترين
حالت روحے بـودم،
فشـارها و سختےﻫﺎ
جانـم را به تنگ آورده بود.
سر در گم و درمانده بودم.
مستـأصل و نگـران،با حالتے
غريب و روحے بـےجان و بـےتوان
به زندگے خود ادامه مےدادم.
همسرم مرا ديد
به من نگاه کرد و از من دور شد
چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا
سياه روے سکوے خانه نشست.
دعا خواند و سوگوارى کرد❗️
←با تعجب پرسيدم:
چرا سياه پوشيدهﺍے❓
چرا سوگوارے مےکنے❓
←همسرم گفت:
مگر ﻧمےدانے او مُرده است❓
پرسيـدم: چه کسے❓
همسرم گفت:
خـدا...خـدا مُرده است❗️
←با تعجب پرسيدم:
مگر خدا هم مےمیـرد❓
اين چه حرفے است که مےزنے❓
همسرم گفت:
رفتار امـروزت به من گفت
که خدا مُـرده و من چقـدر غصه دارم
حـيف از آرزوهـايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا
اينقدر غمگين و ناراحتے❓
🔻او در ادامه مےنويسد:
در آن لحظه بود که به
زانو در آمدم گريستم.
راست مےگفت،گويا
خداے درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براے
ناامیدےﺍم از خدا طلـب بخشـش کردم.
⭕️ پن ؛
هیچوقـت نا امید نشـوید
خداونـد هرگـز ﻧمےمـيرد...!
•| #امید
•|
#داستانک💚
کمیل...کمیل...حمید...📟📡
حمیدجان به گوشم 📞
اینجا هوا صافه ، اونجا چی؟🌤
هی حاجی کجایی که ببینی اینجا چه خبره؟🌍😔
هوا صاف صافه☹️🌱
به صافی تمامی موهای بیرون ریخته 💆🏻💁🏻
به صافی نگاه های دوخته🕵👀
به صافی مانتوهای چسبیده👚👕
به صافی مارک های ازپشت دیده
آگ🔚🔛
حاجی نمیشه جاتو عوض کنی؟♥️🙄🍃
سید مرتضی را دیدی بگو دوربینش را بیاورد یک مستند بسازد از ما بنام روایت غفلت!📽🎞
حاجی اینجا روسری ها عقب نشینی کردن... 👰🏻🙆🏻دشمن محاصرمون كرده!👺👹 رو پشت بومھا بمبهای بشقابی گذاشتن📡! قلب و فكرمون رو هدف گرفته!🔫💔😔
خيلی تلفات داديم...😣 حاجي اینجا مانتو ها دیگه دكمه نداره...👗 اونم با آستین های کوتاه👘👗 !!! سلاح جدیدشون ساپورته...👖👠 چشم اکثر جونارو آلوده کردن! 🕵💔 حاجی صدامو میشنوی؟ 🔊🔉
حــــــاجـــــی! (صدای بیسیم قطع و وصل میشه🔕
ﺣﺎﺟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨوی؟ 📣
ﻣﺠﻨوﻥ ﺟﺎﻥ!📞
ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ.📞👂🏼
ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ برادر ...🙏🏻🙇🏻 ﺣﺎﺟﻲ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﯿﺮﺍﻣﻮﻥ👁🗨🎴 ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ 💂🏻💂🏻 ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭو ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ کنن نامردا🍂🌿 ... ﻋﺎﻣﻞ ﺧﻔﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﯼ ﮔﯿﺎﻩ نميده، ☘️🍃
ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ميده ... ﺣﺎﺟﯽ!🌍☹️
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﭘﺮ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺣﺎﺋﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺸﺎﻣﺘﻮنُ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﻪ😣😰
ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﮔﻮﺵ ﺷﻨﻮﺍ...؟👂🏼🔔 ﺣﺎﺟﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﻓﻘﻂ قلبُ ﻣﯿﺰﻧﻪ!💣💔
لقمه های حروم هم که دمار از همه بریده💔
ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﺣﺎﺟﯽ👑👨👨👦👦 ... 👺👻💀! دارن سر بچه های شیعه رو بیخ تا بیخ میبرن
「☁️😭😭😢😢