eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 بغضم گرفته بود😢آخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢 با بغض یه نگاه به آقاسید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد😢سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود🙄در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم😒✋ ❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️ یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم👌که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺فهمیدم اونم مشکلی نداره همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت : ــ پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊 همه شوکه شدن... 😐 این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید : ــ دخترم تو نظرت چیه؟!😯 هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😔 که مادر سید گفت : ــ خوب پس به سلامتی فک‌کنم مبارکه 😊 بابام هم گفت : ــ گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😑 مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد... منم پشت سرشون رفتم😞 وارد اتاق که شدیم زهرا گفت : ــ خب ریحانه خانم اینم آقاسید ما😌 نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉 یه لبخند ریزی☺️زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت : ــ خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐 ــ بله بله... یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂 ــ لااله‌الاالله😐 ــ باشه بابا الان میرم بیرون😉... خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😁 و زهرا بیرون رفت هم من سرم پایین بود هم آقاسید😕 آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم : ــ آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔 ــ خواهش میکنم ریحانه خانم... این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما هستن😊ان‌شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه.☺ ــ نمیدونم چی بگم😔 راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔 آقا سید یه لبخند😊آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : 👇 ــ (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین... شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست... میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین😊 مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️ حرفهاش بهم آرامش میداد... نمیدونستم چی‌بگم فقط گوش‌میکردم😊 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 🌾قسمت : برمی گردم وجودم آتش گرفته بود … 😭😫😣😭 می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …😣👀 علی رو که توی آمبولانس🚑 گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد … دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه … آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم … – برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس … ادامه دارد ... ✍نویسنده: