✨ قسمت #سی_و_نهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بغضم گرفته بود😢آخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢
با بغض یه نگاه به آقاسید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد😢سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود🙄در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم😒✋
❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️
یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم👌که یعنی من راضیم
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺فهمیدم اونم مشکلی نداره
همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت :
ــ پس اگه اجازه بدید
ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊
همه شوکه شدن... 😐
این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
بابام رو کرد سمت من و پرسید :
ــ دخترم تو نظرت چیه؟!😯
هیچی نگفتم و
فقط سرم رو پایین انداختم😔
که مادر سید گفت :
ــ خوب پس به سلامتی فککنم مبارکه 😊
بابام هم گفت :
ــ گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😑
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد... منم پشت سرشون رفتم😞
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت :
ــ خب ریحانه خانم اینم آقاسید ما😌
نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉
یه لبخند ریزی☺️زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت :
ــ خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐
ــ بله بله... یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂
ــ لاالهالاالله😐
ــ باشه بابا الان میرم بیرون😉...
خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😁
و زهرا بیرون رفت
هم من سرم پایین بود هم آقاسید😕
آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم :
ــ آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔
ــ خواهش میکنم ریحانه خانم...
این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما هستن😊انشاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه.☺
ــ نمیدونم چی بگم😔
راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔
آقا سید یه لبخند😊آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : 👇
ــ (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...
شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست... میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین😊
مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️
حرفهاش بهم آرامش میداد...
نمیدونستم چیبگم فقط گوشمیکردم😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_نهم:
برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … 😭😫😣😭
می سوختم و ضجه می زدم …
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم …
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم …
بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم …
بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم …
تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش …
آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …😣👀
علی رو که توی آمبولانس🚑 گذاشتم، برگشتم سراغش …
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن …
تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود …
مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن …
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت …
چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی