|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_اول✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود
•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_دوم✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره برمیگشتی دیگر. قرار نبود که برای همیشه از چادر به سوله و از سوله به چادر بروید که. بالاخره بعد از چند روز به هم رسیده بودید. بهنام که خیلی دلتنگ تو شده بود. تو هم دلتنگ بهنام شده بودی؟
از فردای آن روز کارتان شروع شد. تو در یک دسته بودی و بهنام در یک دسته دیگر. کارتان شروع شده بود اما هنوز برای نبرد زود بود. باید کار های دیگری هم یاد میگرفتید. همان جا در میدان نبردتمرین نقشه خوانی میکردید و کار با قطبنما و جی پی اس را یاد می گرفتید.
بعد به سمت منطقه حرکت کردید. بهنام و گروهش اولین دسته ای بودند که وارد منطقه شدند. همان شب درگیر عملیات شدید و تا صبح درگیر بودید. در عملیات بعدی شما از پایین ارتفاع آتش میریختید و بهنام و گروهش از بالای ارتفاع. حاج عبداللّه باقری، مسئول دسته بهنام، همان جا شهید شد. شهادتش باعث منحل شدن گروه شد. چون ستون دسته شهید شده بود و یکی دو نفر هم باید با پیکر حاج عبداللّه برمیگشتند.
آن چند نفر باقی مانده هم اختیار داشتند که دسته خودشان را انتخاب کنند. من هم اگر جای بهنام بودم گروه تو را انتخاب میکردم. حالا دیگر بهم نزدیک تر شده بودید. شب ها کنارهم می خوابیدید و با هم سر یک سفره مینشستید. با اینکه معمولأ هر کس مشغول کاری بود و کم پیش می آمد همه همزمان غذا بخورند،اما تو و بهنام معمولاً با هم بودید.
19روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شبتونشهدایی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_دوم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره بر
•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_سوم✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
این همسفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم میخوردی. حالا من هی از مضرات نوشابه سخنرانی کنم، تو که گوش نمیکنی. مدیر مدرسه مامان فاطمه سال اول تولدت خوب اسمی رویت گذاشته بود، خرسو.
خرسو بودی که میرفتید از مسئول آماد غذای اضافه میگرفتید. میدانستید که همیشه مقداری غذای اضافه هست. مسئول آماد اعتراض میکرد که چرا غذای اضافی میگیرید. اما بعد تر اگر یک روز نمیرفتید میگفت :((چرا نیامدید؟ براتون غذا کنار گذاشتم))
کلاً مسؤل آماد از دست شما آسایش نداشت. به تن ماهی هم رحم نمیکردید. هر وقت شام خورشت وحشت داشتید_همان غذایی که اصلاً نمیدانستید چطور درست شده و قابل خوردن نبود_به تنماهی های آماد تک میزدید.
همان تنماهی هایی که میگفتند خوردنش حرام است، چون بی اجازه برداشته بودید. همانهایی که آقا تقی بین بچه ها پخش میکرد. بین همانها که نوربالا میزدند. از شهادتتان میترسید برای همین تنماهی دزدی به خوردتان میداد تا ناخالصی هایتان زیاد شود و بمانید برایشان.
میخندید و میگفت این تنماهی ها هم نتوانستند جلوی شهادت بچه ها را بگیرند. اگر خوردن غذایی که برای شما تهیه شده بود حرام بود که تو خودت اصلا به بخشش های آقاتقی نیاز نداشتی. خودت به منبعش دسترسی داشتی.
18روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شبتونشهدایی
•
🌙| #شبتونشهدایی
خـوشبـہحالمـدافعانحرم
پرکشیدند از میانحرم🕊
بینسجدهمیانسرخےخـون،
آرمیدند بـا اذانحرم . . .