eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
( ) امیرحسین وارد اتاق شد... تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت : ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ‌ها هست... نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہ‌هاش شد. ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے... ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم : ــ حس عجیبے دارم امیرحسین... مشغول مرتب ڪردن موهاش شد : ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روی تخت بلند شدم... ــ حواست بہ بچہ‌ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ‌ی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس‌های یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستمروز اولے ڪہ اومدم خونہ‌شون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ‌ها گفتم : ــ من آمادہ ام بریم! امیرحسین فاطمہ و مائدہرو بغل ڪرد و گفت : ــ بیا یہ سلفے بعد... ڪنارش روی تخت نشستم... سپیدہ رو بغل ڪردم...موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت : ــ من و خانم بچہ‌ها یهویے...! بچہ‌ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روی تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم : ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم : ــ یا فاطمہ...! بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت : ــ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت: ــ پیش بہ سوی نذر خانمم شیشہ‌ی ماشین رو پایین دادم با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ‌ڪردم و گفتم: ــ یادش بہ خیر...! از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ‌ی حسینیــــه شدیم...امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت : ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪ‌ڪنہ بچہ‌ها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ‌ی سیاہ‌پوش چرخوندم...خانم‌محمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال‌پرسے گفت : ــ ڪجایید شما؟! صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم: ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم. ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ‌ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم : ــ بغل باباشون دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت: ــ بریم بیارمشون... باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم‌محمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم : ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت : ــ سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم : ــ دو قدم راهہ...بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت، سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہ‌ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم : ــ برو همسری. موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ‌رو تڪون‌دادم و گفتم: ــ خداحافظ بابایے...! نگاهش رو بین بچہ‌ها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد! ــ خداحافظ عزیزای دلم... با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہ‌ها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم، چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید : اعوذ‌باالله‌من‌الشیطان‌الرجیم،بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہ‌ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـــم یا فاطمہ...قطرہ‌ی اشڪے از گوشہ‌ی چشمم چڪید...! مثل دفعہ‌ی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہ‌ی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم : ــ مادر...! با دخترام اومدم! به قَلَــــم لیلی سلطانی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 #مدافع_عشق #قسمت۷۱ بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات… بس بود گریه های دردن
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی‌ام من!خدا حفظم کنه… خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند… چقدر در لباس جدید بی‌نظیر شده‌ای.. سید خواستنی من! سوار ماشین که میشوی. سرت را از پنجره بیرون می‌آوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیز دل! یاد یک چیز می‌افتم… بلند میگویم: _ ناهار چی درست کنم؟؟؟… از داخل ماشین صدای بمت به گوش میرسد: _ عشق!!!!… بوق میزنی و میروی… به خانه برمی‌گردم ودر را پشت سرم میبندم. همانطور که محمدرضا را در آغوشم فشار میدهم سمت آشپزخانه میروم. در دلم میگذرد حتما دفاع از زندگی! 🙃🌸 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼