eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 تصمیمم رو گرفتم... من باید چادری بشم😍😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت✨اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن : ــ یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفها😒 خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺👌 از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😳😐نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران🍃وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد : ــ وای چه قدر ماه شدی گلم😍 ــ ممنون☺️ ــ بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 ــ خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟😐 ــ اره... با کمال میل😊 در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و : ــ به به ریحانه جان... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ ــ ممنونم زهرا جان😊 ــ امیدوارم همیشه قدرشو بدونی ــ منم امیدوارم... ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن😒 زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقاسید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده😊 ــ چشم زهراجان برو خیالت راحت☺ زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت : ــ خب جناب خانم مسئول انسانی😆 این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقاسید😉 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد😯😊🙈 آقاسید اومد و در رو زد و صدا زد: ــ زهرا خانم؟ سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون : 🏃‍♀ ــ سلام😊 سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت : 🗣 ــ علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 ــ نه... زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت : ــ اِااا...خواهرم شمایید😊 نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ان‌شاءالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر..هیچی...🙊 حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم : ــ ان‌شاءالله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 ــ خواهش میکنم. نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم ادامه دارد ... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 قسمت : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓 چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...  - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧  بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...  - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...  - علی ...😢 - جان علی؟ ...😊 - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍  سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️ 👈ادامه دارد... ✍نویسنده: