|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هفدهم یک ماه دیگه قرار بود م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هجدهم
جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم
سویچماشین بابا روبرداشتمو
روندمسمتمسجد
اخلاقخاص خودمو داشتم
معلم مورد علاقهی هفتمیا بودم
به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون
حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 .
قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم.
در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید
کفشامو در آوردم و وارد شدم
من : سلام علیکم
تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد
- علیکم سلام
میخوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟
- بله
- تشکر
در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود
با در زدن من هم بیشتر باز شد
وارد شدم
سلام علیکم آقای موسوی !
- سلام بفرمایید
صداش گرفته بود گریه کرده بود
چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو میشنید
- خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟
- نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟
- بله بفرمایید
- ممنونم ، کار دیگهاینداشتین؟
- نه،خدانگهدار
-یاعلی
تابه چارچوب در رسیدم
سیدبلندگفت:
خانمقاسمی،خانمقاسمی
-بله؟
- به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن
- با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت
- کجا، گلزار شهدا؟
- بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده!
- چشم خیلی ممنون
رفتم سرکلاس
-سلاااااام بچه ها
حالتون چطوره ؟
- سلام خانم،عالییی😁
-دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
ه. استغفرالله و…… پسره….. وااااااای . _ علیک سلام پسرخاله امیر_ سلام خواهر بفرمایید. خیلی آروم ولی ط
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_هجدهم 📚
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.
امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.
_ سلام.
امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟
_ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.
امیرعلی_ اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟
_ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟
امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا
_ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من.
امیرعلی_ خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.
_ با کی؟
امیرعلی_ همون پسر خوشگل و خوشتیپه.
_ داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟
_ اولا که شهید شده دوما شهدا زندن . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.
_ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ این خل شدنه به آرامشش می ارزه.
آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم. از کجا میخواست بشنوه.
_ امیر.
امیرعلی_ جونم ؟
_ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟
امیرعلی_ خب؟
_ پس علت این همه تفاوت چیه ؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن ؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟
#رمان_مذهبی #رمان