eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌞✨✨✨✨ ✨✨✨ #پـارت4 مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادےنقل مےڪنند آقا سید علےیه روز اومد اینجا گفت ی
🌞✨✨✨✨✨ ✨✨✨ من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا . هیچ ڪس را از تصمیمم آگاه نڪردم. ساڪم را بستم، در اتوبوس نشستم و راهے مشهد شدم. احتمال مےدادم ڪه به محض ورودم به مشهد مرا دستگیر ڪند؛ زیرا من به دلیل ماجراےڪتابی ڪه از آن یاد ڪردم (آینده در قلمرو اسلام) هم بودم. به همین جهت ڪمےمانده به مشهد، جلوے جاده‌ےفرعےمنتهے به پیاده شدم. اخملد روستاےییلاقےزیبایے در حدود ده فرسخے مشهد است. من قبلاً بار‌ها براے گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم. بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود. براے رسیدن به این روستا، تقریباً دو فرسخ راه را از میان دره‌هاے ڪوهستان ڪه خالے از رهگذران بود، پیاده پیمودم. زودتر از وقت معمول در این دره‌ها و مناطق گودتر سایه گستر شد. اڪنون ڪه آن لحظه‌ها را به یاد مےآورم، خدا را شڪر مےڪنم ڪه به من در آن هنگام ، چنان جرئتے بخشید؛ چون در آن راه روستایےهمه چیز خوف‌انگیز بود. . . . ✌️ ... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🥰 کیانا می‌خنده، ساجده هم مشتی به کمرم میزنه و باهمون لبخندی که رو لباشه میگه: - اعتماد به نفسش رو، سقف ریخت اسرا! کیانا- پناه بگیرید...الفرار لباسم رو عوض می‌کنم و میام بیرون، پولش رو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون. دقایقی بینمون سکوت میشه و هرسه مشغول تماشای لباس ها میشیم، که کیانا سکوت رو می‌شکنه و میگه: - بریم اون شال فروشیه؟ من و ساجده: - بریم. هر سه مشغول تماشای شال ها شدیم‌، کیانا یک شال صورتی با گل‌های سفید انتخاب می کنه، ساجده هم پول شال گلبهی رنگ رو حساب می‌کنه، ولی من هنوز بین دوتا روسری مونده بودم، یکی صورتی رنگ بود که طرح های طوسی رنگی داشت و دیگری هم طوسی و زرد بود بالاخره طوسی و صورتی رو انتخاب می‌کنم و بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج می‌شم. * بعد کلی خرید کردن اومدیم خونه، ولو روی مبل افتاده بودم که نگاهم به ساعت می‌افته تنها سی دقیقه به اذان مغرب مونده بود، بیشتر اوقات برای نماز مغرب می‌رفتم مسجد اما خیلی وقت بود که مامان و بابا می‌گفتند به کنکورت فکر کن و توخونه نمازم رو می‌خوندم امشب خیلی دلم می‌خواست برم مسجد، بعداز این‌که وضو گرفتم به سمت پلکان رفتم و از پله‌ها بالا رفتم، رسیدم به در اتاقمون، چند تقه ی کوچولو به در وارد می‌کنم که اسما میگه: -بفرمایید؟ دستم رو روی دستگیره ی در فشار میدم که باز میشه، اسما روی صندلی میز کامپیوتر نشسته و مشغول کار کردن با کامپیوتره تا من رو می‌بینه به سمتم برمی‌گرده و میگه: - چه کارم داری؟ همونطوری که به سمت کمدم میرم میگم: - میای بریم مسجد؟ و نزدیک ترین مانتو رو بیرون می‌کشم که مانتوی مشکی ای هستش با شلوار مشکی‌، مقنعمم سرم کردم اسما میگه: - الان بریم؟ - بله میای زود حاضرشو چشمی زمزمه می‌کنه و به سمت کمدش میره ومشغول آماده کردن و پوشیدن لباس هاش میشه، چادرم رو روهم می‌پوشم. * با اسما از خونه خارج می‌شیم، تنها ده دقیقه تا مسجد راه بود، تند تند با اسما راه رفتیم که قبل شروع کردن نماز رسیدیم، خانوم ها صف اول رو تشکیل داده بودن من و اسما هم رفتیم صف دوم، اسما مشغول پهن کردن سجادش میشه، منم چادر مشکیم رو از سرم بر می‌دارم و با چادر نماز رنگیم عوض می کنم سجاده صورتی رنگم رو پهن می‌کنم، این رو وقتی تازه به تکلیف رسیده بودم مامان و بابا برام خریدن و خیلی دوستش دارم، تسبیح صورتی رنگم رو بر‌ می‌دارم و مشغول ذکر گفتن می‌شم. الله اکبر...الله اکبر... *** نمازم تموم شد و مشغول فرستادن صلوات بودم که دستی روی شونم قرار می‌گیره؛ بر می‌گردم سمتش که چهره‌ی خندون زینب سادات جلوم نقش می‌بنده. زینب با لبخند میگه: - قبول باشه کم پیدایی ها! - قبول حق باشه، درگیر کنکورم - آها موفق باشی - خیلی ممنون تو چه خبر؟ - سلامتی اسما- آبجی بریم؟ - صبرکن می‌ریم اسما و زینب احوالپرسی می‌کنن، یکم با زینب حرف زدیم که میگه: - راستی قراره بریم راهیان نور میای؟ - فکر نکنم ان شاءال... دفعه ی بعد که صدای بم و مردونه ای صداش می‌زنه. - خواهر مهدوی؟ زینب با لبخند میگه: - من فعلا برم شهاب صدام میزنه خداحافظ - خیلی خوشحال شدم دیدمت، یاعلی - قربونت، علی یارت و از جاش بلند میشه، رو به اسما می‌کنم و میگم: - اسما جون چادرت رو مرتب کن بریم! - چشم و مشغول درست کردن چادرش میشه، منم چادرم رو عوض می‌کنم و همراه اسما از مسجد خارج میشیم. چند قدمی می‌ریم که زینب سادات میاد کنارم و میگه: - راستی یک چیزی؟ - چی؟ - آقای توکلی هم میاد راهیان نور وای محمدرضا هم میره راهیان نور من نمی‌‌تونم برم، آهی کشیدم، رسیدیم دم خونه و از زینب سادات خداحافظی می‌کنیم. کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم با اسما وارد حیاط شدیم از حیاط طولانی میگذریم و وارد خونه می‌شیم. بوی قرمه سبزی مامان کل فضای خونه رو برداشته، - به به چه بویی، چه عطری! مامان- زبون نریز لباس هات رو عوض کن بیا شام - چشم مامان- بی بلا شامم رو می‌‌خورم ومشغول درس خوندن میشم. ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛