eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌞✨✨✨✨✨ ✨✨✨ #پـارت7 حاج آقا توسلے (#هم_حجره‌ی رهبر انقلاب) درباره تهجد و شب زنده‌دارےرهبر انقلاب در ا
🌞✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ سال ۶۷ پدر آقاے خامنه‌ای مرحوم شدند الان هم توی حرم امام رضا علیه السلام دفن‌اند. اگر جلسه‌ے ریاست جمهورے با یڪ رئیس جمهور خارجے هم بود وقتے پدر ایشان وارد مےشدند، ایشان مےایستادند و با سرعت به طرف پدرشان مےدویدند و حتماً دست ایشان را . تا روزےڪه پدرشان مرحوم شد، من یاد ندارم یڪ بار آقای خامنه‌اے به پدرشان برسند و دستشان را نبوسند، این نبود ڪه حالا چون رئیس جمهور است و براے خودش ڪسی است، نه! دیدارشان با مادرشان چون بیشتر توی منزل بود ما ڪمتر دیدیم ولے پدرشان را با چشم خیلے دیدیم. پدرشان مےخواست از فرودگاه بیاید به ما مےگفت بروید آنجا پدرم را بیاورید، هم ببرید، پیاده نیاید ڪه اذیت مےشود. بهشان بگویید گفت: من مشڪل دارم، اگه من بیایم باید ۵۰ نفر با من همراه بیایند. من . به ریاست جمهورے ڪه می‌رسیدیم آقاے خامنه‌اے دم در ورودے مےآمدند توی ماشین و مےنشستند و تا ڪنار در ساختمان همراهےمےڪردند. دم در ساختمان هیچ ڪدام از ما اجازه نداشتیم ڪه حتے یڪ از پدرشان را بگیریم ڪمڪ ڪنیم. آقای خامنه‌اے خودشان پدرشان را مےڪردند تا از ماشین پیاده شود. . . . ✌️ ..... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
سلام عزیزان ببخشید یکم دیر شد ولی جبرانی فردا عصر هم دوتاپارت براتون میزارم 😊 امیدوارم خوشتون بیاد
.مملوازعشق .دوم امیرحسین- آماده اید بریم؟ رویا- آره بریم اسما و ملیحه از اتاق دیگری بیرون میان و کنار من و رویا می‌ ایستند، اسما کنارم می‌ایسته و به لبهاش اشاره می‌کنه و میگه: -خوشگل کردی؟ و چشمکی می زنه که مشتی‌ به بازوش می‌زنم که می‌خنده؛ روی مبل نشستم که محمد جواد دستش رو روی شونه محمدرضا می‌‌ذاره و میگه: - تو ماشین منتظرتم رو به مریم می‌کنم و میگم: - مری جون، عرفان کجاست؟ مریم با حالت شوخی اخم می‌کنه و با لحن مسخره ای میگه: - اولا مریم نه مری جون، با ماهان تو حیاطه آهایی زیر لب زمزمه می‌کنم. با رویا و امیرحسین از خونه خارج شدیم و داخل ماشین امیرحسین نشستم،‌ماهان و اسما هم دقایقی بعد اومدند، طبق عادتم شیشه ماشین رو پایین دادم که باد مشغول نوازش کردن صورتم شد، آینه ی کوچولوم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و موهایی که بر اثر باد از زیر شال بیرون زده بود رو جمع می‌کنم و داخل کیفم می‌گذارم، چشم هام رو بستم و به محمدرضا فکر کردم. با دستی که روی شونم می‌شینه به افکارم خاتمه میدم و نگاهم رو به چشم های اسما می‌دوزم. -چی؟ اسما- امیرصد بار صدات زد نشنیدی! - بله داداش، ببخشید حواسم نبود امیرحسین- چه خبر از درس؟ درسات رو می‌خونی؟ - آره می‌خونم، چند ماه دیگه باید کنکور بدم امیرحسین-موفق باشی، آها کمکی لازم داشتی به من یا رویا بگو - چشم حتما، خیلی ممنونم - خواهش ماهان بالحن شیطونی میگه: - حالا به چی فکر می کردی کلک؟ خودم رو به اون راه می‌زنم و میگم: - هیچی که اسما دوباره مشتی به بازوم می‌زنه و میگه: - مگه خودت نمیگی آدم نباید دروغ بگه؟ خودتم دروغ نگو! لپش رو می‌کشم و میگم: - برو عروسک بازی تو بکن دخالت نکن اسما محکم روی گونش می‌کوبه و میگه: - من الان ۱۷سالمه ها بچه نیستم نویسنده: رایحه بانو .دارد... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛