eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدم جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده میشم. بعد سلام و احوالپرسی با خانوم ها به سمت اتاق دکتر می‌رم... تقریبا همه چیز رو یاد گرفتم، تقه ای به در می‌زنم که با صدای بم و مردانه ای میگه: - بفرمایید؟ در رو باز می‌کنم و داخل میشم...ایمان پشت به من ایستاده و داره بیرون رو نگاه می‌کنه. - سلام که به سمتم بر‌می‌گرده و با لبخند میگه: - سلام اسرا خانوم خوبی؟ - ممنون و روی صندلی می‌نشینه... * با صدای زنگ گوشیم دست از کارم می‌کشم و گوشی رو از جیبم بیرون می‌کشم اسم" اسما" روی صفحه‌ی موبایل خودنمایی می‌کنه سریع جواب میدم: - الو؟ - سلام آبجی خوبی؟ کارت تموم نشد؟ - ممنون خوبم، نیم ساعت مونده الان آدرس رو می‌فرستم تا تو برسی اونجا منم میام. - چشم و گوشی رو قطع می‌کنم، ایمان مشغول صحبت با خانوم رضایی هست به سمتش میرم و آروم صداش می‌زنم. - آقای دکتر؟ به سمتم بر‌می‌گرده و میگه: - بله اسرا خانوم؟ - تدریس امروز تموم شد می‌تونم برم خونه؟ - بله، مواظب خودتون باشید. و به سمت اتاق تعویض لباس میرم و روپوش سفید پزشکی رو از تنم بیرون می‌کشم و چادر مشکی خودم رو سرم‌می‌کنم. کیفم رو بر‌می‌دارم و از اتاق خارج میشم. - خدانگهدار بعد خداحافظی از بیمارستان خارج می‌شم. از پله ها میرم پایین که صدای کیانا رو می‌شنوم می ایستم که بهم می‌رسه و میگه: - کجا میری انقدر تند خانوم دکتر؟ - با اسما می‌ریم خرید میای؟ - آره و باهم می‌ریم ساجده امروز حالش خوب نبود و بیمارستان نیومد. * به سمت اولین مغازه‌ی لوازم آرایش فروشی رفتیم، کیانا که از من بیشتر از مارک لوازم آرایش سر در‌می‌آورد کمکم می‌کنه و بعد خرید چند قلم لوازم آرایش به سمت مغازه‌ی شال فروشی ای‌می‌ریم تا شال همرنگ لباسم پیداکنم و بخرم. ... ...