eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#123 با رسیدن جلوی دبیرستان از ماشین سرویس پیاده میشم و با میترا به سمت کلاسهامون می‌ریم! کلاس من و
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض می‌کنم و خودم رو روی تخت می‌ندازم و به آینده فکر می‌کنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده می‌تونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم! مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم می‌بره... *** از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم! پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشسته‌ام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس می‌کنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس می‌زنم کیاناست و شروع می‌کنم به صحبت... - چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گره‌ای به کارمون می‌افته می‌ریم پیشش گله می‌کنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟ که صدای مردونه‌ی کسری جواب میده: - همیشه خدا چهارتا ازت می‌گیره یک دونه بهت میده اندازه‌ی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن! که به سمتش بر می گردم و سعی می‌کنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم: - بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم! که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه: - ناهار آماده است بیاید! که می‌ریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!... بعد خوردن ناهار مازیار میگه: - بیاین مشاعره؟ که کیانا سریع تایید می‌کنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه: - نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی! که کیانا دهن کجی می‌کنه و با ذوق میگه: - اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. که مازیار با خنده میگه: - من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور رعنا ندهم کیانا یک مشت به بازوی کسری می‌زنه و میگه: - بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمی‌گید؟ کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست تا بداند این دلم در فکر اوست و چشمکی به کیانا می‌زنه و میگه: - دیدی بلد بودم؟ که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه: - بخونید! - ترسم که تو هم یار وفادار نباشی عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_186 #رها #زمان_حال با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچه‌رو
×× - عیبی نداره ولی برای فرشته هم به صلاح خودت بود! که محکم خودم رو می‌ندازم تو بغلش و میگم: - خیلی دوستت دارم مامان، عشقی به خدا! که لبخندی می‌زنه و میگه: - حالا ولم کن خفه شدم... کسری از در وارد شد، جعبه ی کادو رو به سمت من گرفت و گفت: - اینم کادوی اسرا خانوم من!تقدیم با عشق. که جعبه رو ازش می‌گیرم که رها هم کیک رو میاره و میگه: - خب خب حالا کیک رو برش بزنید که دلم ضعف رفت براش! که طاها زیر لب شکمویی زمزمه می‌کنه... کسری چاقو رو از دست رها می‌گیره و رو به من میگه: - برش بزنیم! که دستم رو روی دست هاش می‌ذارم و با کمک کسری کیک و برش می‌زنم! بعد برش کیک کسری چند ثانیه نگاهش رو به چشم هام می‌دوزه و میگه: - اسرام؟ - جانم؟ - دوستت دارم! که با گونه هایی که رنگ خجالت گرفته و مثل درخت انار خونمون سرخ شد! - منم دوستت دارم! که فشار آرومی به دست هام میده و میگه: - کادوت رو باز نمی‌کنی؟ که به جعبه نگاه می‌کنم و گردنبد طلای زیبایی که روش نوشته... اسرا ی کسری که رها و طاها به سمت من هجوم میارن و میگن: - وایی بابا چه خوش سلیقه! که لبخندی می‌زنم و میگم: - فکر کردم یادت رفته! که با لبخند و آرامش جواب میده: - مگه میشه همچین روزی رو یادم بره؟ که صدای در بلند میشه که رها به سمت در میره و میگه: - عمه کیانا با بچه ها و عمو مازیار هستند! و در رو باز می‌کنه... که به چشم های قهوه ای کسری نگاه می‌کنم و یاد روز عقدمون می‌افتم،محو چشم هاش شدم! چشم هایی که حالا به نام من سند خورده بود... که همون لحظه مازیار با یک دسته گل رز به سمت کسری میاد و میگه: - داداش با اجازه الوعده وفا! که کسری هم لبخندی می‌زنه و دستش رو روی شونه مازیار می زنه و میگه: - مبارکت باشه! که میگه: - همچنین داداش! و از ما جدا میشه... که رو به کسری میگم: - چه وعده ای؟ که با لبخند به کیانا و مازیار اشاره می‌کنه و میگه: - ببین خودت! که مازیار دسته گل رو به سمت کیانا می‌گیره و با صدای بلندی میگه: - کیان خانوم عاشقتم! با من ازدواج می‌کنی؟ که کیانا هم سرخ میشه و حس حال و عجیبی داره...که بعد یکمی مکث میگه: - بله... و صدای جیغ و سوت دوباره فضا رو پر می‌کنه... به چهره‌ی کسری نگاه می‌کنم که لبخندی به من زده لبخندی که جنسش با بقیه لبخند ها فرق داشت... لبخندی مملو از عشق... لبت همچون صدف دُرّش تبسّم من از اعجاز لبخند توام گم به باغ مهر ای آرام جانم! سرود زندگی را کن ترنّم پایان... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... ۱۴۰۰/۱۲/۱۶ ساعت ۲۳... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.