میفرماد که :
مادر به بچه گفت : اگه یبار دیگه هم لباساتو کثیف کنی دیگه راهت نمیدم تو خونه
بچه بی اعتنا دو زد و رفت پیش دوستاش ..
بازی کرد و بازی کرد ، لباساش کثیف شد !
برگشت ..
مادرش با اخم و تخم گفت : بازم که لباساتو کثیف کردی !!!
و لباساشو عوض کرد و بچه بازم بی اعتنا برگشت تو کوچه پیش رفقاش ..
بازی کرد و بازی کرد ، بازم لباساش کثیف شد !
غروب بود ، رفقاش همه خداحافظی کردن و رفتن ..
دو زد سمت خونه ..
تق تق تق .. مادر از رو پشت بوم نگاه میکنه !
محکمتر : تق تق تق ! نا امید برمیگرده سمت خونه رفقاش ..
همه رفقا جوابش میکنن و راش نمیدن تو خونشون !
نا امید تر از هر نا امید برمیگرده سمت خونه !
در و آروم میزنه :
مامان ! چرا درو باز نمیکنی ؟!
من که جز در این خونه جایی رو ندارم که برم .. 💔
مادر باز خودش رو نگه میداره و نمیره درو باز کنه !
پسر یه گوشه میشینه و آروم آروم اشک میریزه ..
مادر آروم میاد درو باز میکنه میگه :
دیدی گفتم ؛ هرجایی بری باز برمیگردی پیش خودم
همه جوابت میکنن ، جایی رو جز اینجا نداری ! پس چرا بد قلقی میکنی ؟! همه اونایی که بهت میگفتن "رفیق" جوابت کردن .. 💔
و بعد پسر رو تو آغوش میگیره و آروم آروم گریه میکنه !
[ گفت : #یااِلٰهَالعٰاصیٖن
ندا اومد : #لبیکلبیکلبیک ]