|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_154 کیانا و اسما که خرید کرده بودن گوشهی دیوار ایستاده بودن و مشغول صحبت باهم بودند. به سمت
#Part_155
شونه ام رو بر میدارم و مشغول شونه زدن موهام میشم بعد بافتن موهام صدای مردها میاد و سر و کله شون پیدا میشه، مانتو م رو با شومیز بلند و خوشگلی عوض میکنم و بعد پوشیدن شال کالباسی رنگ از اتاق خارج میشم.
همه روی مبل ها نشسته بودند و مشغول صحبت بودن...
سلامی زمزمه میکنم که نگاه هاشون به سمتم بر میگرده و به آرومی جواب سلامم رو میدن.
کیانا با خنده میگه:
- بچه ها بیاید بازی کنیم.
و لبخند مرموزانه ای به مازیار میزنه، که مازیار هم همینجوری که سعی داره خندش رو کنترل کنه و جدی باشه میگه:
- کیان خانوم شما خانوم ها که همیشه میبازید چرا میگی بازی کنیم؟
که جیغ حرصی کیانا در میاد و میگه:
- من میبازم یا تو؟ بگم بهشون اون کی بود که...
که کسری همونطوری که از جاش بلند میشه میگه:
- بازی به ما نیومده تهش دعواست پس بی خیال.
و به سمت اتاق میره، امیرحسین هم بلند میشه و همراه کسری میره، که کیانا رو به مازیار میگه:
- این چشه؟
که مازیار با پوزخند میگه:
- هیچی فقط مثل خواهرش یک تخته اش کمه.
که کیانا پرتقالی از پرتقال های روی میز بر میداره و به سمت مازیار پرت میکنه که مازیار جا خالی میده و پرتقال به دیوار میخوره و دیوار رو کثیف میکنه، رویا رو به من میگه:
- ناهار چی بپذیم؟
که کیانا میپره وسط و میگه:
- چرا همه جا ما باید آشپزی کنیم؟ ناهار امروز با اقایون.
و نگاه ویژه ای به مازیار میندازه...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.