|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_162 سرم رو بین دستهام گرفتم و فشار دادم. نمیتونستم تحمل کنم این جو سنگین شده رو! با ضرب از
#Part_163
کیانا جیغی زد به سمت اسرا که روی آب شناور بود رفت، بقیه هم رفتن...
شروع به فحش دادن خودم کردم، حالا با چه رویی نگاش کنم.
#اسرا
سایه محوی رو دیدم که به سمتم میومد و بعد اون دیگه چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق و فرو
رفتن توی آغوش گرم و خواهرانهی کیانا!
***
با سر و صدای اطرافم چشم هام رو باز میکنم، اسما و کیانا بالای سرم نشستن...
کیانا با دیدن چشم های بازم با آرامش میگه:
- بهوش اومدی؟
دستم رو روی سرم میذارم و با صدایی که خودمم با زور میشنیدم گفتم:
- تشنمه!
که لیوانی آب از روی پارچ روی میز میریزه و میگه:
- بخور عزیزدلم.
و لیوان آب رو به دستم میده، که همون لحظه چند تقه به در میخوره...
شالم رو مرتب میکنم و میگم:
- بفرمایید؟
که قامت کسری در چهارچوب در نمایان میشه و رو به کیانا میگه:
- یک لحظه بیا کارت دارم.
کیانا بوسه ای به گونم میزنه و میگه:
- زود بر میگردم.
و به سمت کسری که جلوی در منتظره حرکت میکنه!
اسما هم کنارم نشسته و مشغول صحبت با گوشیش...
که بعد چند دقیقه گوشی رو به سمت من میگیره و میگه:
- مامانه میخواد باتو حرف بزنه.
گوشی رو از دست اسما میگیرم و مشغول صحبت با مامان میشم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.