|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_164 بعد خداحافظی گوشی رو بهش بر میگردونم که همون لحظه کیانا بر میگرده داخل اتاق و با چشم و
#Part_165
رو میکنم به کیانا و میگم :
_ میشه منم بیام؟
با محبت نگاهم میکنه و دستشو دور شونههام میندازه تا بلند بشم.
شالم رو درست میکنم و در همون حال از اتاق خارج میشم که نگاهم گره میخوره تو چشمای مهربون یه مرد
کسیکه دلم رو برای بار اول به تاراج برده. غرق میشم تو نگاه مواج و پریشونش یک دفعه گونههام میسوزه و حس میکنم شده رنگ انارهای سرخ رنگ روی میز .
با خجالت نگاهم رو میدزدم و به آشپزخونه پناه میبرم. با پشت دستم گونه های داغم رو لمس میکنم، سرم رو محکم تکون میدم تا از این افکار رها بشم. با پیچیدن بوی خوش انار پخته شده نگاهی به میز میندازم و با دیدن ناردونهای بزرگ و مغز پخت دهنم آب میوفته، به سمت میز پرواز میکنم تا ناخونک بزنم که یکدفعه رویا با کفگیر میزنه پشت دستم :
-آخ چرا میزنی؟
با افاده به میز اشره میکنه :
_ این همه زحمت نکشیدم که تو ناخنگ بزنی نمیدونی بدم میاد!
از اونطرف کیانا اشاره میزنه که ساکت باشم و میزنه پشت گردن رویا.
_آخ تو دیگه چرا میزنی؟
_تو تنهایی زحمت کشیدی؟ من بدبخت بودم که پیازها رو قتل عام کردم و یک یکشون فاتحه خوندم و اشک ریختم.
دستش رو به کمرش زده بود و مثلا با عصبانیت و جدیت کامل این حرفا رو میگفت.
از قیافه جدیش و حرفای بانمکش خندم تا هفت آسمون رفت و حال دلم بهتر شد.
_بسه دیگه پاشید سفره بندازید به خدا که هنوز بچهاید!
رویا به سمت اسما که این حرف رو زده بود برگشت و اداشو درآورد :
_ به خدا که هنوز بچهاید
بعد دستش رو روی سینش گذاشت و خم شد سمت اسما :
_ شما عف بفرمایید مادربزرگ و السلطنه اسما بانو.
بعد با کفگیر زد پشت کمرش.
_ بیا برو بچه!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.