eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
نقطه ضعف اسما شکمشه، به سمت آشپزخونه میرم د در کابینت رو باز می‌کنم و یک ظرف پر تخمه می‌کنم یکی هم چیپس و پفک می‌ریزم با لواشک به پذیرایی بر‌می گردم و روی میز می‌چینم، گوشیم رو بر‌می‌دارم و ازش عکس می‌گیرم و برای اسما می‌فرستم... سریع سین زد به سمت در اتاقش میرم و با کلید زاپاس درو قفل می‌کنم که اسما محکم به در می‌زنه... بی توجه به در زدن های اسما میام پایین و روی مبل می‌نشینم و مشغول خوردن خوراکی‌ها شدم... بابا همینطوری که کنترل تلویزیون داخل دست‌هاشه و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون میگه: - برو اسما رو صدا بزن بیاد لبخند شیطونی تحویل بابا میدم و میگم: - دوست داشته باشه خودش میاد بابا که این لبخند های منو می‌شناسه چشمکی بهم می‌زنه و میگه: - باز چه آتیشی سوزوندی وروجک؟ - تا اون باشه از آشپزی من عیب نگیره که صدای جیغ اسما بلند میشه و با بابا به سمت اتاق می‌ریم کلید رو از جیبم بیرون می‌کشم و درو باز می‌کنم. بابا به سمت اسما که میره و اونو در آغوش می‌گیره... که پقی می‌زنم زیر خنده از بچگی از تاریکی و اینه جایی زندانی بشه بدش میاد و گاهی منم برای حرص دادنش انجام میدم. پوزخند می‌زنم و میگم: - تا تو باشی من رو اذیت کنی و بگی آشپزی من خوب نیست! به سمتم میاد و مشتی به بازوم می‌زنه و میگه: - خیلی نامرد و بیشعوری به سمتش میرم و مشغول نوازش موهای لَخت خُرماییش میشم. - ببخشید، من فقط خواستم یکمی سر به سرت بذارم. و دستمال کاغذی ای بهش میدم تا اشک‌هاش رو پاک کنه، اسما غرید: - دست بذاری رو نقطه ضعف من و زندانیم کنی یک کوچولو سر به سر گذاشتنه؟ - گفتم معذرت با هم به سمت پذیرایی می‌ریم و روی مبل ولو میشم. احساس تشنگی می‌کنم و به سمت آشپزخونه میرم در یخچال رو باز می‌کنم و بطری آب رو بر می‌دارم و داخل لیوان می‌ذارم. ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
داشتم میرفتم پیش مهدیه زنگ در رو زدم رفتم داخل من:سلام بر مهدیه خانم چطوری؟ مهدیه:سلام خوبم بعداز احوال پرسی رفتیم داخل من:به خاله مرضیه گفتی حامله ای‌؟ مهدیه:اره تا همینجا اینجا بودند چند ساعتی هست رفتند من:اقا علی میدونه حامله ای؟ مهدیه:اره ولی میخواد بره دیگه گریه نمیکرد مهدیه برام چایی و شیرینی اورد من:بیا بشین میدونی که چیزی بخواهم تعارف ندارم من:با مسئله رفتن اقا علی کنار اومدی؟ مهدیه:خب راستش اره چه عالی که به شهادت برسه از زبان مهدیه با درد این ها رو میگفتم درست بود که با این موضوع کنار اومدم ولی نمیتونستم دلتنگی شو تحمل کنم فاطمه چند ساعتی بعد رفت رفتم وسابل خورشت سبزی رو اماده کردم بعداز دم کشیدن برنج صدای در اومدم دیدم علی اومده علی:سلام بر بانووجان چه کار کرده ای؟ من:سلام بر اقای شکمو علی خندید و رفت لباس هاشو عوض کنه و بیاد یه هفته بعد برای اخرین بار برایش دست تکون دادم که هواپیما اوج گرفت ازهمین حالا دلتنگش شده بودم رفتم خونه ی مامان از زبان فاطمه تقریبا دو هفته ای از رفتن اقا علی میگذشت اصلا نمیدیدم که مهدیه بخواد زیاد گریه کنه رفتم سراغ تلویزیون اخه کی فیلمم رو میزارن اه ۲۰:۳۰ چند دقیقه ای گذشت که گفت چند تن از شهدای مدافع حرم در درگیری عملیات دیشب به فیض شهادت نائل در امدند عباس محمدی اسماعیل جهانی علی موسوی(علی اقا ) غلامرضا رضاپور محمد رستگار یا حضرت زهرا من:مامااان همینطور که اشک میریختم چیشده؟ من:مامان ،اقا علی شهید شده مامان همونطور که اشک میریخت گفت اماده شو بریم پیش مهدیه سریع اماده شدم دینگگ مهدیه: اومدم مهدیه:سلام چطوری چیشده چرا چشاتون اینطوریه من:هیچی با مامان یکم گریه کردیم بهش چشمک زدم که بفهمه منظورم درباره ی باباست رفتیم داخل خونه که داشت عکس از شهدا نشون میداد مهدیه: خاله جون خوبی سلامتی،؟ فاطمه خوب موقعی اومدی فیلممون الان شروع .... نگاهش خورد به تصویر ناباورانه نزدیک شد زبان مهدیه یعنی این همسر من بود این همون کسی که چند هفته پیش کنارم بود نشستم روی زمین صدای زنگ اومد و... ⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌