|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق ریحانه بانو #Part_54 جلو در ورودی هویزه ایستادیم و به داخل میریم رقص سربنده
#Part_55
#قسمت اول
فضا حال و هوای سنگینی داره...یعنی باید خداحافظی کنیم؟
از خاکی که روزی قدمهای پاک و آسمانی آن ها رو نوازش کرده... با پشت دست اشکهایم رو پاک میکنم.
در این چند روز انقدر روایت شنیده ام که میتونم به راحتی تصورشون کنم.
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما رو میبینم، اکیپی که از ۱۴ سال تا ۵۰ ساله در آن در تلاطم بودند، جنب و جوش عاشقی...
در خیال میگم:
- برای عکس گرفتن از چهرهی معصومتان باید چقدر هزینه کنم؟
و نگاههای مهربان همگی که فریاد می زنه:
- هیچ...هزینه ای نیست! فقط حرمت خون ما را حفظ کن...حجب را بخر، حیا را به تن کن. نگاهت را از نامحرم بدزد.
نگاه که میکنم دیگر شهدا رو نمیبینم.
شهدا بال و پر بندگی هستند،
و خاکی که روی آن سجده می کردند عرش میشود برای توبه
تولدمتکرارشد
کاش کمکم کنید که بتونم پاک بمونم.
با دستی که روی شونه ام قرار میگیره اشک هام رو با پشت دست پاک میکنم و بهش نگاه میکنم.
کیانا- اسرا پاشو بریم.
- خداحافظ شهدا، دوباره بطلبین من رو
لحظهی آخر نگاهم به عکس شهید محمد ابراهیم همت گره میخوره...
از پله های اتوبوس بالا میرم که گوشیم از جیبم میافته و صفحش میشکنه.
یک حسی دارم که قابل توصیف نیست.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛