|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_61 - خوبه دیگه، خوبه! اسما چرا دوبار باید هرچیزو بهت بگم؟ اسما- آخه مامان بزرگا گوشاشون سنگین
#Part_62
کیفم رو بر میدارم و از اتاق خارج میشم، مامان روی مبل نشسته...
مامان- کجا میری اسرا؟
- میرم دانشگاه
مامان- صبحونه بخور بعد برو
- اشتها ندارم خدانگهدار
مامان از جاش بلند میشه و بوسه ای به پیشونیم میزنه و میگه:
- خدا پشت و پناهت، مراقب خودت باش!
جوابش رو با بوسه ای میدم و از خونه خارج میشم.
در رو میبندم باد سرد پاییزی به صورتم میخوره! چادرم رو محکم تر میچسبم...
سردرد بدی دارم! یعنی چیشده؟ چرا ملیحه نخواسته من بشنوم! حرف های صبح بابا چی بود. دلشوره بدی تموم وجودم رو پر کرده، انگار تو دلم دارن به رخت چرک ها چنگ میندازند.
از استرس گوشهی لبم رو میجوم امروز یک امتحان مهم داشتم اما هرچی خونده بودم از سرم پریده بود...
***
رسیدم دانشگاه به سمت کلاسم میرم، کیانا روی صندلی جلویی نشسته و مشغول صحبت با دختر کناریش
کنارش میشینم.
کیانا- سلام اسرا خوبی؟ چرا چشمات قرمزه چیشده؟
- هیچی، بعد کلاس میگم!
این حرف رو گفتم که استاد وارد کلاس میشه و برگه های امتحان رو بینمون تقسیم میکنه...
استرس بدی بهم منتقل شد، درس رو خونده بودم اما با اتفاق دیشب هیچی یادم نمیومد.
نصف سوال ها رو جواب دادم و برگه ام رو روی میز استاد میذارم و کنار کیانا میشینم.
با کیانا از کلاس خارج میشیم و به سمت کافهی کنار دانشگاه میریم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛