|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_62 کیفم رو بر میدارم و از اتاق خارج میشم، مامان روی مبل نشسته... مامان- کجا میری اسرا؟ - می
#Part_63
روی صندلی ای مینشینم کیانا ام روبه روی من میشینه... قضیه دیشب رو برای کیانا تعریف میکنم که کمی دلداریم میده و میگه نگران نباشم!
دقایقی بعد ساجده میاد، گارسون به سمتمون میاد.
گارسون:
- چی میل دارید؟
بعد دادن سفارشها گارسون دور میشه...
مشغول صبحت کردن میشیم که یهویی کیانا رو به من میکنه و میگه:
- اسرا؟
با مهربونی جوابش رو میدم:
- جانم!
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- نظرت راجع به کسری چیه؟
چی میگفتم؟ منظورش از سوالش چی بود؟
ساجده نیشگونی از بازوی کیانا میگیره و میگه:
- الان داری خواستگاری میکنی؟
و به شوخی ادامه میده:
- من ۲ماه و ۵ روز از اسرا بزرگترم اول نوبت منه!
کیانا- نه اینکه تو ام عروس نمیشی، من که میدونم جوابت مثبته
به پای ساجده لقد میزنم و میگم:
- کلک خبریه به ما نمیگی؟
ساجده از خجالت لپ هاش گل میندازه و میگه:
- نه بابا فقط یک خواستگاری ساده هستش
کیانا- الکی میگی من که میدونم دوستش داری!
- حالا این داماد خوشبخت کی هست؟
ساجده- آشناست، میشناسیش!
- کیه عروس خانوم!
ساجده- گفتم که هنوز جواب من معلوم نیستش فقط یک خواستگاری ساده است.
کیانا- آقا شهاب این داماد خوشبخت
با شنیدن اسم شهاب میپرم بغل ساجده و میگم:
- وای خوشبخت بشی عزیزم، خیلی بهم میاین!
ساجده از خجالت لپهاش و مثل انار سرخ شده وگل انداخته...
گارسون با سفارش هامون به سمتمون میاد.
***
کیانا به ساعت نگاه میکنه و جیغ میزنه:
- وای اسرا کلاس بعدیمون شروع شده
از ساجده خداحافظی میکنیم و بدو بدو به سمت کلاس بعدیمون میریم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛