|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_64 کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و ق
رمان لبخندی مملو از عشق😘
به قلم رایحه بانو🥰
#Part_65
به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای، بیرون میام.
به ساعت نگاه میکنم، بایدساعت شش اونجا باشم و الان ساعت پنج هستش، مقابل آینه میایستم و مشغول شونه کردن موهای بلندم میشم؛
بعد شونه کردن لباسام رو میپوشم و بعد به سراغ موهام میرم؛ یک مدل خیلی شیک و ساده درست میکنم و تاج گلی که گل های سفید و لیمویی داره رو روی سرم میذارم.
شالم رو روی سرم مرتب میکنم، به طوری که بیشتر موهای سرم رو بپوشونه...
- آبجی اسرا بیا موهای منم مثل موهای خودت خوشگل کن.
به سمت اسما که تازه شونه کردن موهاش تموم شده میرم. موهای لَخت و خرمایی رنگش رو داخل دستهام میگیرم و مشغول درست کردنشون میشم.
در آخر پنس صورتی رنگی که ست لباسشه رو روی گوشهی موهاش میذارم.
با صدای زنگ گوشیم که کیاناست و اومده دنبالم به سمت کیف مشکی رنگم میرم که نام کیانا روی صفحهی گوشی خودش رو نشون میده:
- الو چطوری؟
- سلام دکی جون، پایینم بیا
- بیا بالا کارت دارم
- در رو باز کن اومدم.
گوشی رو قطع میکنم و تند تند از پله ها پایین میرم و به دوتا پلهی آخر که میرسم میپرم و به سمت آیفون میرم.
تصویر کیانا و کسری داخل آیفون خودنمایی میکنه، در رو باز میکنم و چادر حریری روی سرم میندازم.
کیانا و کسری میان داخل به سمتشون میرم و خودم رو داخل بغل کیانا میندازم، بعد چند دقیقه از هم جدا میشیم و رو به کسری میگم:
- سلام خوش اومدید
کسری با لبخندی که همیشه روی لبهاش جولان میده میگه:
- سلام، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید
و به داخل خونه میریم، کسری رو به سمت مبل ها راهنمایی میکنم و با کیانا به سمت طبقه بالا میریم
#ادامهدارد..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛